ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
سورهی نور من امروز چراغانم کن
ابر برخیز و عطش ریز و گلستانم کن
خوردم از سفرهی انداختهات نان و نمک
سر آن خوان نینداخته مهمانم کن
مثل یک آینه عمریست به خود زل زدهام
بشکن آیینه و در خویش فراوانم کن
با همان آینه که شد دل بیدل زخمی
زخم بر من بزن و صاحب دیوانم کن
چیستانم که خود از حل خودم وا ماندم
یا بیاموز مرا یا کمی آسانم کن
تا به هر جا نپرد هدهد اندیشهی من
اسم اعظم به من آموز و سلیمانم کن
راز زیبایی گیسوست پریشانحالی
گیرهی بخت مرا باز و پریشانم کن
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1394 ساعت 03:06