ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر عظیمی‌مهر

سرِ بریده‌ی یک مرد... در اتاق افتاد
و «عشق» بود...که یک‌باره اتفاق افتاد

روایتی‌ست در این شعرِ غیرمعمولم
شبیه سرفه‌زدن‌هایِ شهرِ مسلولم

چه‌قدر شهر به چشمان من درنده شده
چه‌قدر زندگی من کسل‌کننده شده

کنار تو می‌خواهم کمی خودم باشم
ولو به چشم همه «نیمه‌محترم» باشم

شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته‌ست
همیشه حومه به بازار شهر وابسته‌ست

شمال شرقی این شهر، نیمه‌آباد است
شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است

کسی که دل به کسی داده نیستم، اما...
هنوز کاملاً آماده نیستم، اما –

برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است
تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است

حقیقتی که به یک‌باره «راز» شد بودم
من آن کتاب که از نیمه، باز شد بودم

عصاره‌های جنون توی تار و پود من است
همیشه یک «زنِ بی‌چهره» در وجود من است

بدون آن‌که دهان وا کنی، صدایم کن
اگر که گم‌شده‌ات نیستم، رهایم کن

مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم
قبول می‌روم اما بگو «کجا بروم»؟

تمام قصه هم‌این حسّ «این همانی» ماست
و راز عشق در این «حسّ ناگهانی» ماست

شنیدی از شریانم صدای خونم را
و دیدی آن نفر دوّم درونم را

تمام زندگی‌ام جنگ تن‌به‌تن بوده‌ست
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده‌ست

به محض این‌که تنت می‌خورد به پیرهنم
در اختلال می‌افتد توازن بدنم

چروک خورده لبانم بیا اطویم کن
و در سونامی این عشق زیر و رویم کن

بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد
اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد

اگر نباشی من آدم گُمی هستم
نه مَردم و نه زنم جنس سوّمی هستم

اگر که بی‌نامم، نام از تو می‌گیرم
برای شاعری الهام از تو می‌گیرم

به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم‌اند
دو چشم‌هات دو شیطان نیمه‌معصوم‌اند

در این میان من بی‌روح نیمه‌مجنونم 
-اگر چه کفش تو قرمز شده‌ست با خونم-

اگر چه آبی و آشفته نیست روسری‌ات
«به روز» اگر چه نگشته‌ست طرز دلبری‌ات

شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت
جهان گم است در آن نظم نسبی مویت

صدات وقتی کردم، فقط بگو: «جانم»
به کفش‌های تو وابسته شد خیابانم

قدم زدن همه جا را بدون برنامه
سفر به حاشیه‌ی شهر بی‌گذرنامه

-بدون قصد جدایی- وداع می‌کردیم
و بوسه‌های جدید اختراع می‌کردیم

تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله
ولی تمام نشد انزوای ده ساله

نخواستی که بمانی اگر چه دیگر تو...
چه زود شعر شدی لعنت خدا بر تو

و فصل بعد به شکل بدی رقم می‌خورد
پس از تو حال من از عاشقی به هم می‌خورد

تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی‌ست
که هدیه‌اش به تو تنها «کتاب آشپزی»‌ست

کسی که «زن» را مخصوص خانه می‌داند
کسی که «فلسفه» را احمقانه می‌داند

به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند
تو را بگیرد و در خانه‌ای اسیر کند

هم‌این که شکل جدید شکنجه‌ای باشی
هم‌این که خانم خوش‌دست و پنجه‌ای باشی

-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-
نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی

شَوی تو گارسونش در زمان مهمانی
تفاوتی نکنی با روبات انسانی

به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش
به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش

صدای روح تو را از قرار نشنیده
و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده

کسی که می‌کند از هر طریق سرکوبت
اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت

به زعم او دنیای تو سرسری باشد
و شعرهای سپیدت دری‌وری باشد

هم‌این که خوب برقصی، به موقع داغ شوی
زمان سردی و تاریکی‌اش چراغ شوی

به خنده دست بیندازدت به کم‌هوشی
کنار از تو بگیرد پس از هم‌آغوشی

نه «خانه‌داری»، شکل مدرن بیگاری
صدا کند اسمت را که: «زیرسیگاری»

و دم به ثانیه چایی تازه می‌خواهد
نفس کشیدنت از او «اجازه» می‌خواهد

سفر که رفت به همراه خود تو را نَبَرد
و هدیه گاه‌گداری فقط طلا بخرد

تو را شبیه به یک برده زرخرید کند
به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند

تو را جدا کند از روح خویش با فلشی
به چشم او باشی دستگاه جوجه‌کشی

توقع تو از او «حرف بچگانه» شود
تمام دنیای تو تراسِ خانه شود

بس است «منزوی» و صحبت از «فروغ» نکن
ببند پنجره را کوچه را شلوغ نکن

هزار تکه شود روح تو –هم‌اندازه-
و بعد محو شوی در علایقی تازه:

کتاب طالع‌بینی هندی و چینی
و بوفه‌ای که پر است از ظروف تزیینی

کتاب‌ات از «دُن آرام» می‌شود کم‌کم -
«چه‌گونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟

«اصول شوهرداری» ، «رموز آشپزی»
و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی

به فکر سِت شدن مبلمان و میز عسلی
به گردن‌آویز و گوشواره‌ی بدلی

شبیه یک پل ویران رو به فرسایش
تو را نبیند - با هفت جور آرایش-

از این فلاکت روحی نمی‌شود بدتر:
لباس زیر محرّک برای جلب نظر

و سایه نیز نمی‌ماند از تنی که تویی
و هیچ چیز نمی‌ماند از زنی که تویی

غبار ثانیه‌های همیشه تکراری
نشسته بر چمدان‌های توی انباری

زمان تنهایی از هراس می‌میری
و توی شهر خودت نانشناس می‌میری

همیشه شعر به قصد نجات می‌آید
و روح دوم من پا به پات می‌آید

که مانده دستانم توی جیب بارانی‌ت
و جای بوسه‌ی من روی دست و پیشانی‌ت

نخواه بی تو بمانم نخواه، ممکن نیست
که زندگی کردن -بی‌گناه- ممکن نیست
نظرات 1 + ارسال نظر
رامین یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:13

چه‌قدر شهر به چشمان من درنده (شده)
چه‌قدر زندگی من کسل‌کننده (شده)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد