ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امید صباغ‌نو

به جای این که در شب‌های من، خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

هم‌این که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره‌های هفت‌سینِ عید بگذارید!

خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی‌گویم
به روی دردهای کهنه‌ام تشدید بگذارید

ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید

غلام‌رضا طریقی

گر چه هنگام سفر، جاده‌ها جانکاه‌ند
روی نقشه، همه‌ی فاصله‌ها کوتاه‌ند
 
فاصله، بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه‌ها وقتی از این فاصله‌ها می‌کاهند
 
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
جمله‌های خبری قید مکان می‌خواهند!
 
راهی شهر شما می‌شوم از راه خیال
بی‌خیالان چه بخواهند چه نه؛ گمراهند
 
شهر پر می‌شود از اهل جنون، برج بـه برج
«مهر»خواهان شما «مشتری» هر «ماه»ند

به «نظامی» برسانید که در نسخه‌ی ما
خسروان برده‌ی کَت‌بسته‌ی شیرین‌شاه‌ند!
 
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست‌های طلب از چیدن آن کوتاه‌ند

حسین منزوی

سکوت می‌کنم و عشق در دلم جاری‌ست
که این شگفت‌ترین نوع خویشتن‌داری‌ست
 
تمام روز، اگر بی‌تفاوتم اما
شبم قرین شکنجه، دچار بیداری‌ست
 
رها کن آن چه شنیدی و دیده‌ای، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو، تکراری‌ست
 
مرا ببخش! بدی کرده‌ام به تو، گاهی
کمال عشق جنون است و دیگرآزاری‌ست!
 
مرا ببخش اگر لحظه‌هایم آبی نیست
ببخش اگر نفَسم، سرد و زرد و زنگاری‌ست
 
بهشت من! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را، که غرق بیزاری‌ست...

علی‌رضا بدیع

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند
 
پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
 
او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچه را برملا کند
 
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند
 
او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
 
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
 
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل‌ها
یک فصل را به خاطر او جابه‌جا کند
 
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
 
خش‌خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...

رهی معیّری

اشک سحر زداید، از لوح دل سیاهی
خُرّم کند چمن را، باران صبحگاهی

عمری ز مِهرت ای مه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده‌ی من، وز اختران گواهی

چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گُل، از درد من چه پرسی؟
مُردم ز محنت ای غم، از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم‌عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم هم‌راز اشک و آهی

چندین «رهی» چه نالی از داغ بی‌نصیبی؟
در پای لاله‌رویان این بس که خاک راهی



دانلود ترانه‌ی «باران» با صدای «سوشیانث»

سجاد سامانی

نیمی از جان مرا بردی، محبت داشتی
نیم باقی‌مانده هم هر وقت فرصت داشتی

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می‌دوی
دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

خانه‌ای از جنس دل‌تنگی بنا کردم ولی
چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته‌ست کاش
اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع
کاش قدری بر لبانت آهِ حسرت داشتی

علی‌محمّد محمّدی

من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی‌خبریم
 هر دو دنبال دل گم‌شده‌ای، دربه‌دریم

ما که محتاج نفس‌های همیم، آه! چرا
از کنار تن یخ کرده‌ی هم می‌گذریم؟

ما دو کبکیم – هواخواه هم – اما افسوس
هر دو پر بسته‌ی چنگال قضا و قدریم
 
آسمان، یا که قفس؟ آه! چه فرقی دارد
سر پرواز نداریم که، بی بال و پریم

حال، دیگر من و تو، فاصله‌مان فرسنگ است
گرچه دیوار به دیوار هم و «در» به «دریم»
 
همه‌ی ترسم از این بود: می‌آید روزی
من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی‌خبریم 

عبدالحسین انصاری

شانه‌اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد
جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

خوب می‌داند چه حالی دارد از جنگل بریدن
هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

بار سنگینی‌ست زندانی شدن در رخت‌خوابی
خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

می‌پری از خواب و می‌بینی که سیمرغی نبوده‌ست
گر چه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

ناگهان حس می‌کنی بیگانه‌ای با هفت پشتت
مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

فرض کن روزی که مرد خانه در می‌آید از پا
مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

بُرده باشد وصله‌ی پیراهنش را باد از یاد
کفش‌هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

سرنوشت ما مترسک‌های جالیزی هم‌این است
تا خدا در دست مشتی بی‌خبر افتاده باشد

علی‌محمّد محمّدی

چه شد این گونه دلت از تپش و شور افتاد؟
روی شاداب تو کز کرده و مهجور افتاد
 
به دوراهی نرسیدیم، چه شد یک‌باره
راه، کج کرد و دلت از دل من، دور افتاد؟

آفتاب، از دل چشمان تو پیدا می‌شد
پلک بر هم زدی و ماه من از نور افتاد

دستگاه تو، مگر روی خوشی ساز نبود؟
نوبت ما که شد از شور، به ماهور افتاد؟

غرق دریای خودم بودم و دربند شدم
دلم – این ماهی سرگشته – چو در تور افتاد


من و محکومی عشق تو، هم‌آن جایی که
قرعه‌ی رفتن بر دار، به منصور افتاد

باز باران و تب و خستگی و تنگ غروب
همه ابزار پریشانی من، جور افتاد

سیّدمهدی موسوی

این روزها که آینه هم فکر ظاهر است
هر کس که گفته است خدا نیست کافر است

با دیدن قیافه این مردمان ِخوب
باید قبول کرد که گندم، مقصّر است

آن سایه‌ای که پشت سرت راه می‌رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

کم‌تر در این زمانه به دل اعتمادکن
وقتی گرسنه‌مانده به هر کار حاضر است

شاعر فقط برای خودش حرف می‌زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره‌ست

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است

در این دیار، آمدن نو بهار ِپوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

دارد قطار فاجعه نزدیک می‌شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است

ابوالقاسم خورشیدی

لب گشودی و غزل از سخنت می‌ریزد
طعم خرمای جنوب از دهنت می‌ریزد‏

موج کارون به درازای شبی طولانی‌ست
بس که در ساحلش از موجِ تنت می‌ریزد‏‏

با وجودی که هوا شرجی خوزستانی‌ست
چه نسیم خوشی از پیرهنت می‌ریزد‏

خبرت نیست مگر، سوی دماوند نرو‏!‏
زیر سنگینی نازِ بدنت می‌ریزد‏‏

هستی وگریه‌ی من دردِ نبودن‌ها نیست
اشک شوقی‌ست که از آمدنت می‌ریزد

قصه‌ام، قصه‌ی آوارگی ارگ بم است‏
دلم از زلزله‌ی دل‌شکنت می‌ریزد

ترس وزن غزل و قافیه دارم، غزلم ‏
ترس من لحظه‌ی شاعر شدنت می‌ریزد

محسن رضوانی

هرگز کسی جاش‌و نمی‌گیره
مادر نگین و گوهر خونه‌س
با این همه، خواهر برای ما
یه رونوشت از مادر خونه‌س

هرکی که خواهر داره می‌فهمه
هرکی که خواهر داره می‌دونه
مادر اگه «سلطان غم» باشه
خواهر «وزیر اعظمِ» اونه

یه درددل‌هایی تو دنیا هس
حتی نمی‌شه پیش مادر گف
یه درددل‌های بزرگی که
تنها باید تو گوش خواهر گف

وقتی عروسی می‌کنه انگار
یه تیکه از قلبت جدا کردن
با این که می‌خندی ولی چشمات
دنبال جای گریه می‌گردن


عین زلال حوض، یک‌رنگن
عین گلای نسترن، حساس
تو سرد و گرم زندگی‌هامون
تلطیف خونه کار خواهرهاس

خوب و قشنگ و ترد و بارونی
مث بهارن مث پاییزن
وقتی برادر می‌ره سربازی
دل‌تنگ می‌شن اشک می‌ریزن

هرکی که خواهر داره می‌فهمه
هرکی که خواهر داره می‌دونه
مادر اگه «سلطان غم» باشه
خواهر «وزیر اعظمِ» اونه

محمد سلمانی

ببین در سطرسطر صفحه‌ی فالی که می‌بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می‌گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می‌بینم

تو حالا هر چه می‌خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تأثیری ندارد، هر چه‌ام اینم

چون‌آن دشوار می‌دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز، پایان ِ تو را در حال تمرینم

نه! تو آئینه‌ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو  و  سودای شیرینت،  من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می‌کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف‌هایت را به گوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم

جواد مزنگی

چشم جادویی و موهای رها از روسری

روی لب‌ها رنگ سرخ و شکل موها پرپری


مثل شمشیری که با یک ضربه آدم می‌کشد

قاتلی، آدم‌کشی، اما به طرز دیگری


تو بدون شک چون‌آن خوبی که در یک ثانیه

آبروی جمع بت‌‌های جهان را می‌بری


یا به قول شاعران روزگاران کهن

پرده‌ی ایمان اهل ادعا را می‌دری


با توجه به نگاه نافذ و ابروی خاص

از تمام دختران آن‌چون‌آنی برتری


دختر سالی اگر شایسته‌سالاری کنند

نمره‌ات بالاترین حد کلاس دلبری


لایق نام خدایانی تو، زیرا گفته اند:

«قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری»


تو به جای من قضاوت کن که آیا ممکن است

رد شوم از روبه‌رویت بی‌خیال و سرسری؟


اصغر عظیمی‌مهر

قهوه‌ام سر رفته، حتماً فال بر هم می‌خورد
حال تقدیرم از این اقبال بر هم می‌خورد

گر چه در این چند سال آرامشم را یافتم
مطمئنم باز هم امسال بر هم می‌خورد

حرف‌هایم را کسی غیر از خودم نشنیده است
ظاهراً در من لبانی لال بر هم می‌خورد

حال و احوال مرا غیر از خودم از کس نپرس
حال من دارد از این احوال بر هم می‌خورد

ناگهان ترکیب برخی چهره‌های دل‌نشین
گاه با یک نقطه‌ی تب‌خال بر هم می‌خورد

در زمان بدرقه با من نمی‌آید کسی
حالم از این گونه استقبال بر هم می‌خورد

حرف دل را در پیامی مختصر گفتم ولی –
هی پیامم موقع ارسال بر هم می‌خورد

حسن دلبری

شده تا نیمه‌ی شب در بزنی وا نکنند؟
یا دری را شده با سر بزنی وا نکنند؟

تو بدانی که یکی هست که بی‌طاقت توست
باز تا طاقت آخر بزنی وا نکنند؟

دم در، بید بلرزی و به جایی برسی
که ته فاجعه پرپر بزنی وانکنند؟

روی یک پله، در ِخانه‌ی بی‌فرجامی
بتپی قلب کبوتر بزنی وا نکنند؟

خنده ای کردم و گفتم دل من گریه نکن
تو اگر صد شب دیگر بزنی وا نکنند

این در ِ بسته عزیز دل من بسته به توست
شده باور کنی و در بزنی وا نکنند؟

حسین رستمی

خانه‌های آن کسانی می‌خورد دَر، بیش‌تر
که به سائل می‌دهند از هر چه بهتر، بیش‌تر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش
پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیش‌تر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم
راه می‌پویم نه با پا بل‌که با سر بیش‌تر

زیر دِین چارده معصومم، اما گردنم
زیر دِین حضرت موسی‌بن‌جعفر، بیش‌تر

گردنم در زیر دینِ آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بَر، بیش‌تر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش می‌کند قم را منور، بیش‌تر

قم، هم‌آن شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
هم‌چون‌این از آسمان دارد «چِل اختر»، بیش‌تر

قصد این‌بارِ قصیده، از برادر گفتن است
ور نه می‌گفتم از این معصومه خواهر، بیش‌تر

در مقامش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر، بیش‌تر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنت را می‌کنم این‌گونه باور بیش‌تر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تکمیل کرد
هرکه بامش بیش برفش، نه! کبوتر، بیش‌تر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چون‌این یعنی سه فصل از شهر قمصر بیش‌تر

پیش تو شاه و گدا یک‌سان‌ترند از هرکجا
این حرم دیگر ندارد حرفِ کمتر، بیش‌تر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا، روز محشر بیش‌تر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا
چشم در راه تو هستم روز آخر بیش‌تر

بر تمام اهل بیت خویش حساسی ولی
جان زهرا چون شنیدم که به مادر بیش‌تر

دوستت دارم نمی‌دانم که باور می‌کنی
راست می‌گویم به واللّه از ابوذر بیش‌تر

بیش‌ترهایی که گفتم از تو خیلی کم‌ترند
...

ابوالقاسم خورشیدی

وقتی از فاصله‌ای دور تو را می‌بینم
به خدا ماهیَ‌َم و تور ِتو را می‌بینم

گسی و تندی و شیرینی و تلخی از دور
این همه مزه ولی شور تو را می‌بینم

به نظر می‌رسد از می‌کده برمیگردی
من از این فاصله ناجور تو را می‌بینم

تار هر موی تو یک گوشه‌ای از موسیقی‌ست
نغمه می‌سازی و ماهور تو را می‌بینم

به جهنم اگر این حرف به دارم بکشد
به خدا هاله‌ای از نور تو را می‌بینم!

می‌نشینی که مرا داغ کنی ای بانو؟
می‌نشینم و به هر زور تو را می‌بینم

کوچه بر هم زدی و پنجره‌ها باز شدند
چشم مردم بشود کور تو را می‌بینم

فاضل نظری

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ‌کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سَرِ گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ی عاشقی ما سروسامان نگرفت

هر چه در تجربه‌ی عشق سَرَم خورد زمین
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری‌ست
قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

نجمه زارع

بده به دست من این بار بیستون‌ها را
که این چون‌این به تو ثابت کنم جنون‌ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را

عبور، کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی  از  دل  مردم  کلکسیون‌ها را

منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را

میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم انگیز کامیون‌ها را!