ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شانهاش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد
جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد
خوب میداند چه حالی دارد از جنگل بریدن
هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد
بار سنگینیست زندانی شدن در رختخوابی
خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد
میپری از خواب و میبینی که سیمرغی نبودهست
گر چه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد
ناگهان حس میکنی بیگانهای با هفت پشتت
مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد
فرض کن روزی که مرد خانه در میآید از پا
مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد
بُرده باشد وصلهی پیراهنش را باد از یاد
کفشهایش زیر باران، پشت در افتاده باشد
سرنوشت ما مترسکهای جالیزی هماین است
تا خدا در دست مشتی بیخبر افتاده باشد