ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
این روزها که آینه هم فکر ظاهر است
هر کس که گفته است خدا نیست کافر است
با دیدن قیافه این مردمان ِخوب
باید قبول کرد که گندم، مقصّر است
آن سایهای که پشت سرت راه میرود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است
کمتر در این زمانه به دل اعتمادکن
وقتی گرسنهمانده به هر کار حاضر است
شاعر فقط برای خودش حرف میزند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجرهست
آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است
در این دیار، آمدن نو بهار ِپوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است
دارد قطار فاجعه نزدیک میشود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است