ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر عظیمی‌مهر

وقتی که در شَهرت کسی چشم انتظارت نیست
دیگر دلت دلواپس شهر و ‌دیارت نیست

از روی ناکامی به هر در می‌زنی، چیزی
آرام‌بخش لحظه‌های بی‌قرارت نیست

حس می‌کنی نسبت به «او» یک‌ چیز کم داری
وقتی دچارش هستی اما او ‌دچارت نیست

حس می‌کنی دار و ‌ندارت رفته از دستت
اما کسی دلواپس دار و ‌ندارت نیست

یک دوست می‌گوید: «بر اعصابت مسلط باش»
وقتی که حتی گریه‌ات در اختیارت نیست

آن «مرد محکم»، «آدم سابق» نخواهی شد
در هیچ‌جا دیگر نشان از اعتبارت نیست

من «فوت و فن عشق‌ورزی» را بلد هستم
اما کسی دنبال کسب این مهارت نیست

خود را به کار دیگری سرگرم خواهی کرد
با آن‌که اصلا از اساس این کار، کارت نیست

مثل «سگ پاسوخته» یا «مرغ سرکنده»
مزد تقلای تو چیزی جز خسارت نیست

من سالیان سال دل دزدیده‌ام، اما
چندی‌ست این چنگیزخان در فکر غارت نیست

با چشم‌ خود، یک ماه بعد از مرگ می‌بینی
جز یک گل خشکیده چیزی بر مزارت نیست

فرقی ندارد این‌که در آغوش کی باشی
وقتی «کسی که دوستش داری» کنارت نیست

اصغر عظیمی‌مهر

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمی‌دانم
من این پایینم و قانون بالا را نمی‌دانم

چرا این‌قدر مردم از حقایق روی‌گردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌ حاشا را نمی‌دانم

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است
دلیل وضع این قانون دنیا را نمی‌دانم

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد؟»
که‌ من برنامه‌های صبح فردا را نمی‌دانم

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما
کماکان معنی «روز مبادا» را نمی‌دانم

تو ‌تا دیروز می‌گفتی که: «بی تو زود می‌میرم»
ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمی‌دانم

برای چندمین بار است ترکم می‌کنی، اما
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمی‌دانم


نمی‌دانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی این‌جا دلش تنگ است! آن‌جا را نمی‌دانم

چرا این‌قدر آدم‌های تنها زود می‌میرند؟
دلیل مرگ آدم‌های تنها را نمی‌دانم

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ می‌دانند
که من -با آن‌که شاعر هستم- آن‌ها را نمی‌دانم

اصغر عظیمی‌مهر

سرِ بریده‌ی یک مرد... در اتاق افتاد
و «عشق» بود...که یک‌باره اتفاق افتاد

روایتی‌ست در این شعرِ غیرمعمولم
شبیه سرفه‌زدن‌هایِ شهرِ مسلولم

چه‌قدر شهر به چشمان من درنده شده
چه‌قدر زندگی من کسل‌کننده شده

کنار تو می‌خواهم کمی خودم باشم
ولو به چشم همه «نیمه‌محترم» باشم

شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته‌ست
همیشه حومه به بازار شهر وابسته‌ست

شمال شرقی این شهر، نیمه‌آباد است
شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است

کسی که دل به کسی داده نیستم، اما...
هنوز کاملاً آماده نیستم، اما –

برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است
تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است

حقیقتی که به یک‌باره «راز» شد بودم
من آن کتاب که از نیمه، باز شد بودم

عصاره‌های جنون توی تار و پود من است
همیشه یک «زنِ بی‌چهره» در وجود من است

بدون آن‌که دهان وا کنی، صدایم کن
اگر که گم‌شده‌ات نیستم، رهایم کن

مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم
قبول می‌روم اما بگو «کجا بروم»؟

تمام قصه هم‌این حسّ «این همانی» ماست
و راز عشق در این «حسّ ناگهانی» ماست

شنیدی از شریانم صدای خونم را
و دیدی آن نفر دوّم درونم را

تمام زندگی‌ام جنگ تن‌به‌تن بوده‌ست
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده‌ست

به محض این‌که تنت می‌خورد به پیرهنم
در اختلال می‌افتد توازن بدنم

چروک خورده لبانم بیا اطویم کن
و در سونامی این عشق زیر و رویم کن

بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد
اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد

اگر نباشی من آدم گُمی هستم
نه مَردم و نه زنم جنس سوّمی هستم

اگر که بی‌نامم، نام از تو می‌گیرم
برای شاعری الهام از تو می‌گیرم

به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم‌اند
دو چشم‌هات دو شیطان نیمه‌معصوم‌اند

در این میان من بی‌روح نیمه‌مجنونم 
-اگر چه کفش تو قرمز شده‌ست با خونم-

اگر چه آبی و آشفته نیست روسری‌ات
«به روز» اگر چه نگشته‌ست طرز دلبری‌ات

شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت
جهان گم است در آن نظم نسبی مویت

صدات وقتی کردم، فقط بگو: «جانم»
به کفش‌های تو وابسته شد خیابانم

قدم زدن همه جا را بدون برنامه
سفر به حاشیه‌ی شهر بی‌گذرنامه

-بدون قصد جدایی- وداع می‌کردیم
و بوسه‌های جدید اختراع می‌کردیم

تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله
ولی تمام نشد انزوای ده ساله

نخواستی که بمانی اگر چه دیگر تو...
چه زود شعر شدی لعنت خدا بر تو

و فصل بعد به شکل بدی رقم می‌خورد
پس از تو حال من از عاشقی به هم می‌خورد

تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی‌ست
که هدیه‌اش به تو تنها «کتاب آشپزی»‌ست

کسی که «زن» را مخصوص خانه می‌داند
کسی که «فلسفه» را احمقانه می‌داند

به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند
تو را بگیرد و در خانه‌ای اسیر کند

هم‌این که شکل جدید شکنجه‌ای باشی
هم‌این که خانم خوش‌دست و پنجه‌ای باشی

-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-
نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی

شَوی تو گارسونش در زمان مهمانی
تفاوتی نکنی با روبات انسانی

به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش
به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش

صدای روح تو را از قرار نشنیده
و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده

کسی که می‌کند از هر طریق سرکوبت
اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت

به زعم او دنیای تو سرسری باشد
و شعرهای سپیدت دری‌وری باشد

هم‌این که خوب برقصی، به موقع داغ شوی
زمان سردی و تاریکی‌اش چراغ شوی

به خنده دست بیندازدت به کم‌هوشی
کنار از تو بگیرد پس از هم‌آغوشی

نه «خانه‌داری»، شکل مدرن بیگاری
صدا کند اسمت را که: «زیرسیگاری»

و دم به ثانیه چایی تازه می‌خواهد
نفس کشیدنت از او «اجازه» می‌خواهد

سفر که رفت به همراه خود تو را نَبَرد
و هدیه گاه‌گداری فقط طلا بخرد

تو را شبیه به یک برده زرخرید کند
به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند

تو را جدا کند از روح خویش با فلشی
به چشم او باشی دستگاه جوجه‌کشی

توقع تو از او «حرف بچگانه» شود
تمام دنیای تو تراسِ خانه شود

بس است «منزوی» و صحبت از «فروغ» نکن
ببند پنجره را کوچه را شلوغ نکن

هزار تکه شود روح تو –هم‌اندازه-
و بعد محو شوی در علایقی تازه:

کتاب طالع‌بینی هندی و چینی
و بوفه‌ای که پر است از ظروف تزیینی

کتاب‌ات از «دُن آرام» می‌شود کم‌کم -
«چه‌گونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟

«اصول شوهرداری» ، «رموز آشپزی»
و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی

به فکر سِت شدن مبلمان و میز عسلی
به گردن‌آویز و گوشواره‌ی بدلی

شبیه یک پل ویران رو به فرسایش
تو را نبیند - با هفت جور آرایش-

از این فلاکت روحی نمی‌شود بدتر:
لباس زیر محرّک برای جلب نظر

و سایه نیز نمی‌ماند از تنی که تویی
و هیچ چیز نمی‌ماند از زنی که تویی

غبار ثانیه‌های همیشه تکراری
نشسته بر چمدان‌های توی انباری

زمان تنهایی از هراس می‌میری
و توی شهر خودت نانشناس می‌میری

همیشه شعر به قصد نجات می‌آید
و روح دوم من پا به پات می‌آید

که مانده دستانم توی جیب بارانی‌ت
و جای بوسه‌ی من روی دست و پیشانی‌ت

نخواه بی تو بمانم نخواه، ممکن نیست
که زندگی کردن -بی‌گناه- ممکن نیست

اصغر عظیمی‌مهر

مانده‌ام از رفتنت سر در گریبان همچنان
تو شدی آرام و من هستم پریشان همچنان

تو شدی آزاد و رفتی در پی دنیای خود
من ولی در گوشه‌ی تاریک زندان همچنان

شد تمام شهرها آباد غیر از شهر من
مانده بعد از جنگ هم با خاک یکسان همچنان

چاره‌ی بیماری مزمن به غیر از صبر چیست؟
درد من گویا ندارد بی تو درمان همچنان

وقت طوفان هرکسی در سرپناهی می‌خزد
من ولی بی‌چتر ماندم زیر باران همچنان

شب شد و هر کس به سمت خانه‌ی خود می‌رود
من ولی در کوچه‌های شهر ویلان همچنان

اصغر عظیمی‌مهر

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

اصغر عظیمی‌مهر

ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی
واقعاً سیاره‌ی خوش آب و رنگی ساختی

آدمی را آفریدی سرکش و ناسازگار
هر کجا دیدی که صلحی بود، جنگی ساختی

هر کجا دیدی دو آهو در کنار هم خوش‌اند
زود در آن منطقه جفت پلنگی ساختی

زود پایینش کشیدی هر که بالا رفته بود
پشت این چرخ و فلک، الاکلنگی ساختی

کوهکن با تیشه‌ای از سنگ، آدم ساخته
تو ولی از هر کس آدم بود سنگی ساختی

با وجود وسعت دنیا برایم وقت مرگ
جای تنگی، جای تنگی، جای تنگی ساختی

اصغر عظیمی‌مهر

کنج زندان، نیمه‌شب، از هُرم تب افتاده است
مرد محکومی که اعدامش عقب افتاده است

برزخ اندوه و لبخند است در چشمان او
چون عزاداری که در بزم طرب افتاده است

منتظر مانده‌ست شاید پس بگیرد یک نفر
مُهر خاتم را که دست بولهب افتاده است

بی‌گناهان را گنه‌کاران به زندان می‌برند!
سایه‌ای مکروه روی مستحب افتاده است

گاه سنگی برکه را آشفته می‌دارد، چون‌آن –
رنج دندانی که دردش بر عصب افتاده است

سرنوشتش بعد زندان شیهه‌ی شلاق‌هاست
مست مغروری که دست محتسب افتاده است

دختران ایل با تردید کرنش می‌کنند
شهسواری را که از اسب عرب افتاده است

موج گیسو را که می‌ریزند روی شانه‌ها
طالع ماه محرم بر رجب افتاده است

تا که بی لبخند گیسو را پریشان می‌کنند
سفره‌ی افطار گویی بی رطب افتاده است

دختر خورشید را عاشق شدم اما دریغ
اختری بیوه‌ست و از چشمان شب افتاده است

انتهایی سرخ دارد ماجراهای سپید
اشک حسرت گاه اگر بر کنج لب افتاده است

خلقت دنیا و آدم عرصه‌ای پیچیده نیست
فیلسوف از ساده‌لوحی در عجب افتاده است

اصغر عظیمی‌مهر

از عیانی عنایت، عین اعیان می‌شود
دست خالی هر که راهی خراسان می‌شود

از کبوترهای دست‌آموز گنبد بشنوید:
خوش به حال هر که بر این سفره مهمان می‌شود

ارزش یک عمر دارد ساعتی در این حرم
در مصاف عشق، اغلب عقل حیران می‌شود

اشک می‌ریزند بر گِرد ضریحش عاشقان
گاه حتی بی دعای نوح؛ طوفان می‌شود

ارزش انگور گاهی کم‌تر از یاقوت نیست
ریگ در دستان او لعل بدخشان می‌شود

سرمه‌ی چشم ملایک بوده خاک پای او
صخره زیر گام او تخت سلیمان می‌شود

اقتدار شاه یعنی گاه، تعداد اسیر
بیشْ از گنجایشِ محدودِ زندان می‌شود

آن که می‌گیرد شفا سمت طبیبش برنگشت!
خوش به حال آن که دردش سخت درمان می‌شود

رفته‌رفته سخت خواهد شد دل بی مرحمت
سینه‌ای که دست رد خورده‌ست سندان می‌شود

بی‌نفس می‌افتم از پا در میان خواب‌ها
هر کجا می‌بینم آهویی هراسان می‌شود

من پناه آورده‌ام امشب به تو ای وای من!
آهویی در خانه‌ی صیاد، پنهان می‌شود

اصغر عظیمی‌مهر

خشم دریا، کشتی‌ام را بادبان برداشته
از سرم طوفانی از شن، سایه‌بان برداشته

روی ساحل، اسب سرخی شیهه‌کش اما کسی
زین چرم از پشت گرم مادیان برداشته

چند گامی بیش‌تر تا فتح بارو راه نیست
خائنی از زیر پایم نردبان برداشته

نیم قرن از عشق من نگذشته اما چشم تو
طالع از سلطان بی صاحبقران برداشته

جنگ‌جویی ذوالیمینین است هر ابروی تو
بر زمین ننهاده تیغش را، کمان برداشته

چون گروگانی که او را جای خون آورده‌اند
چشم تو از نامه‌ام خط امان برداشته

دست‌های خواهشم در بغض‌های نیمه‌شب
رحل و قرآن با مفاتیح‌الجنان برداشته:

من به عشقت زنده‌ام این عشق را از من نگیر
کی کسی از سفره‌ی درویش، نان برداشته
- فیلسوفی خسته از جهلی مقدس - شعر من
نیمه‌شب با شوق و کرنش، شوکران برداشته

چون هیولایی که فرزندان خود را می‌خورد
عشق، نسل عاشقان را از میان برداشته

اصغر عظیمی‌مهر

پیش از این‌ها عاشقی رسم فراموشی نداشت
شمع محفل تا سحر سودای خاموشی نداشت

بزمْ، حرمت داشت و در جمع کس با دیگری
خنده‌ی زیر لب و حرف درِ گوشی نداشت

هر کسی از راه معمول خودش می‌آمد و
در بساطش قابله، داروی بیهوشی نداشت

هر که در آغوش معشوق خودش خرسند بود
در خیالش نقشه‌ی اشغال آغوشی نداشت

پرده‌ای وقتی که می‌افتاد در بین دو تن
تشت رسوایی به عالم هیچ سرپوشی نداشت

گرچه در اوجم، نترسی! سایه‌ی بال عقاب
هیچ آسیبی برای هیچ خرگوشی نداشت

اصغر عظیمی‌مهر

جنگ خونین گاه ناشی از نگاهی کوچک است
بی‌گمان هر جنگجو در خود سپاهی کوچک است

آن که در بحر نگاهی رفته می‌داند که گاه
گاه بحرانی بزرگ از اشتباهی کوچک است

هر کجایی رو به بالا می‌روی آرام‌تر
در سر هر پله شاید پرتگاهی کوچک است

نیست غیر از سربه‌زیری باعث بالندگی
بید اگر در بدو پیدایش گیاهی کوچک است

از درون باید بفهمی هیبت هر چیز را
کوه از بالا شبیه تپه کاهی کوچک است

چیست نفرت جز علیه خویش عصیانی بزرگ؟
عشق اگر هم معصیت باشد گناهی کوچک است

هر تنی شهری‌ست، هر آغوش چون دروازه‌ای
بین بازوهای باز، آزادراهی کوچک است

خانه یعنی آسمان و سفره یعنی کهکشان
نان جو در این میان چون قرص ماهی کوچک است

مادر موسی! بیا، زنبیل را برگیر از آب
بعد از این هر کودکی خود پادشاهی کوچک است

این زمان دنیای آدم‌های در ظاهر بزرگ
تا بخواهی تا بخواهی تا بخواهی کوچک است

هر که شد زندانی و زندان و زندانبان خویش
در درون هر کسی تبعیدگاهی کوچک است

گاه اما شاه دیر آگاه می‌گردد که گاه
ریزش یک امپراطوری به آهی کوچک است

اصغر عظیمی‌مهر

چه‌گونه پر بزنم تا که بال و پر بسته‌ست؟
چه قدر در بزنم؟‍ ها؟ چه‌ قدر؟ در بسته‌ست

از این ستون فرجی نیست تا ستون دگر
که ریشه‌های درختان به یکدگر بسته‌ست

تفاوتی نکند باغ با قفس وقتی –
دل پرنده شکسته‌ست و بال و پر بسته‌ست

چه قدر چشم بچرخانم و نگاه کنم؟
در این زمانه که هر چشم دیده ور بسته‌ست

اگر که راه نمی‌خواندم ز تنهایی‌ست
که گاه قصد زیارت به همسفر بسته‌ست

پر از عریضه شده چاه جمکران؛ حالا -
به جای آب پر از نامه‌های سربسته‌ست

میان راه نمی‌ماند آن که قبلِ سفر
درست توشه به اندازه‌ی سفر بسته‌ست

به پشت‌گرمی این قوم دلخوشی کافی‌ست
که زود وا شد مشتی که تنگ‌تر بسته‌ست

«عقب‌نشینی» آرایش سپاه نبود
مسیرِ فتح به سربازِ بی‌جگر بسته‌ست

زمان آمدنت روی ما حساب نکن
خودِ خدا به هواخواهی‌ات کمر بسته‌ست

بیا که آمدنت بحث مرگ و زندگی است
نبود و بودِ دو عالم به این خبر بسته‌ست

بیا که گوشه‌ی چشمی به من بیندازی
سعادت دو جهانم به یک نظر بسته‌ست

اصغر عظیمی‌مهر

پایم از این‌جا بریده‌ست و سرم جا مانده‌ است
زخم تردیدی به روی باورم جا مانده است

کاملاً عاشق نخواهم شد از این پس بخشی از
روح من در عشق‌های دیگرم جا مانده است

این‌که هر شعری که می‌گویم پریشان می‌شود
تار مویی از تو لای دفترم جا مانده است

آتش در زیر خاکستر کماکان آتش است
بخشی از چشم تو در خاکسترم جا مانده است

با خیالت شب که خوابیدم سحر دیدم عجب
طرح اندام تو روی بسترم جا مانده است

می‌روم تا از سر خود عکس‌برداری کنم
تکه‌هایی از صدایت در سرم جا مانده است

اصغر عظیمی‌مهر

پرده‌ِی اول

زائران وقتی که معمولاً به مشهد می‌روند
دست‌کم یک سر به «بازار رضا» هم می‌زنند

در عبور از حجره‌ها، شاگردهای خوش‌زبان -
با زبانی چرب آن‌ها را صدا هم می‌زنند

چهره‌های حجره‌داران قدیمی پر ز نور
بس که با شمس‌الشموس این‌جا مجاور بوده‌اند!

خوش به حال تاجران منصف بازار که –
در تمام طول عمر خویش، زائر بوده‌اند

بس که این‌جا زائران جنس تبرک می‌خرند
هیچ دکانی نمی‌ماند دمی بی‌مشتری

غالباً زن‌ها به دنبال زرشک و زعفران
مردها هم در پی تسبیح یا انگشتری

بانوان باردار و مادران شیرده
در تکاپوی لباس کودک و نوزادی‌اند

نامزدهای جوان این‌جا به قصد میمنت
در پی رخت عروس و حلقه‌ی دامادی‌اند

«یا علی» و «یا حسین» و «یا رضا»، «یا فاطمه»
نیست دیواری در این‌جا خالی از این نام‌ها

عکس دست حضرت عباس هم حک گشته است
با خطوطی غیرکوفی در تمام جام‌ها

پنجه‌ی نورانی‌اش انگار می‌گوید: بایست
ناگهان مثل مسافر پلک‌هایم می‌پرد

جسم من را می‌گذارد توی بازار رضا
روح من را سمت یک بازار دیگر می‌برد

پرده‌ی دوم

شهرتی دارد میان شهرها، بازار شام
چون که هر جنسی بخواهی زود پیدا می‌شود

ساعتی از صبح وقتی بگذرد سوداگران
می‌رسند از راه و در بازار غوغا می‌شود

تاجران حجره‌دارش در تمام طول سال
جنس خود را با بهایی خوب سودا می‌کنند

نیمه‌ی ماه محرم کاسبان دوره‌گرد
شور و حالی تازه در بازار بر پا می‌کنند

یک نفر دارد زره! کسبش ولی بی‌رونق است
مشتری دارد مگر؟! - از بس بزرگ است این زره-

یک نفر گفت این زره را از کجا آورده‌ای؟
جز تن یک مرد از هر کس بزرگ است این زره

یک زره دارد از آن کوچک‌تر اما روی آن
جای سنگ و نیزه و شمشیر و خنجر با هم است

-بعضی از تجار هم با هم شراکت می‌کنند-
پس در این‌جا غرفه‌ی عباس و اکبر با هم است

گوشواره می‌فروشد یک نفر این‌جا، ولی-
بر سر این مسأله با مال‌خرها لج شده:

چون که گفتند از زر ناب است جنست؛ منتها –
از فشار محکمی آویزگاهش کج شده

یک نفر هم آن طرف با غارت خلخال‌ها
یک بساط کوچک و پرسود برپا کرده است

می‌خورد سوگند و می‌گوید که با دست خودش
یک‌یک از پای زنان کافران وا کرده است

مشتری با صاحب عمامه دارد گفت‌وگو:
جنس تو دزدی‌ست! چون یک گوشه‌اش از خون، تر است

مطمئنم قبلاً آن را جای دیگر دیده‌ام
یادم آمد! این خود عمامه‌ی پیغمبر است

یک نفر فریاد می‌زد: جنس من حراجی است
های مردم یک عبای پاره دارم! می‌خرید؟

یک نفر سمت زن آبستنی رو کرد و گفت:
توی این بازار من گهواره دارم! می‌خرید؟

-مشتری می‌گفت با سوداگر زین و یراق
چرم تو عالی‌ست! اما سطح زینش خونی است

-مشتری از صاحب انگشتری دارد سؤال:
این‌که انگشتر چرا دور نگینش خونی است؟

رخت دامادی خریدن سنت ماه حرام -
نیست اما کاسبی اصرار دائم می‌کند

هر کجا که رخت دامادی ببینم ناگهان –
قلب من هم یاد اکبر، یاد قاسم می‌کند

پرده‌ی سوم

-کربلا در چند فرسخ آن طرف‌تر؛ هم‌چون‌آن -
جسم شاه عرش روی خاکْ بی‌پیراهن است

-با صدای تاجری یک‌باره می‌آیم به خود:
این توقف‌های بی‌جا مانع کسب من است

روی گوشَت دست بگذاری اگر در همهمه
بین غوغای خریداران صدای زینب است

این که ویران گشته است این روزها بازار شام
بی‌گمان تأثیر سوز ناله‌های زینب است

گر به بازار رضا افتاد راهت باز هم
چشم‌هایت را ببند و چشم دل را باز کن

مرغ دل را پر بده از طوس، سمت کربلا
از درون طی طریقی با دلت آغاز کن

می‌کند پژواک در گوشم صدایی آشنا:
هر که از خود بگذارد حتماً خدایی می‌شود

در غریبی و قداست بی‌بدیل‌اند این دو شهر
هر کسی که «مشهدی» شد، «کربلایی» می‌شود

اصغر عظیمی‌مهر

از صد آدم، یک نفر انسان خوبی می‌شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می‌شود

می‌شود خودکامه کم‌کم مهربان و دست‌کم –
شهر ما هم صاحب زندان خوبی می‌شود

گر درآمد اشک من از رفتنت دل‌خور نشو
دست‌کم در شهرتان باران خوبی می‌شود

چارراهِ بی‌چراغ ِقرمز ِچشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می‌شود

طول و عرض کوچه‌تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضی‌دان خوبی می‌شود

آخرش روزی پشیمان می‌شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می‌شود

اصغر عظیمی‌مهر

شهرت شهرم اگر از بیستونش بوده است
جوهر شعر من از رنج و جنونش بوده است

شوکت دریا به موج و دولت باد از وزش
در مقابل، هیبت کوه از سکونش بوده است


برج و بارو گر چه در ظاهر، شکوه قلعه‌هاست
اتکای قصر اغلب بر ستونش بوده است

هر کسی بر سیم آخر می‌زند فهمیده است
شور تار از پنجه‌های ذوالفنونش بوده است

هیچ چیز از رمز و راز آن نفهمید آخرش
هر کسی در عشق، فکر چند و چونش بوده است

چشم من چون کشتی نوح است، در آن پا گذار
جای بیرون منتها دریا درونش بوده است

اصغر عظیمی‌مهر

مست اگر با دست خالی راهی می‌خانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی‌باکانه است

عقل دارم! –بیش‌تر از آن‌چه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می‌کَند، دیوانه است

پیش چشم آشنایان هر چه می‌خواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است

راه خود را کج کن و قدری از آن‌سوتر برو
هر کجا دیدی سری آرام روی شانه است


من نمی‌دانم چه سرّی دارد این‌که در دلم –
هر که مهمان می‌شود در حکم صاحبخانه است

این‌که در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه‌ای ویرانه است

اصغر عظیمی‌مهر

زود می‌لرزد دلم! این قدر طنازی نکن
این چون‌این با چشم معصومت هوس‌بازی نکن
 
یک سوال ساده پرسیدم، جوابش ساده است
یا بگو «نه» یا که «آری»، قصه‌پردازی نکن
 
تا برای دلبری شیرین‌زبانی کافی است
وقت خود را بیش از این صرف زبان‌بازی نکن
 
حاصل یک عمر در یک لحظه ویران می‌شود
مثل سیل سرکشی خانه‌براندازی نکن
 
راه ناهموار و پایم لنگ و اسبم خسته است
در چون‌این وضعی تو دیگر سنگ‌اندازی نکن
 
«جان‌نثاری» حالت اغراق در دل‌دادگی‌ست
بعد از این دل‌خوش به این آمار جانبازی نکن
 
کی به خدمت می‌گمارد عاقلی، دیوانه را؟!
این جماعت را معاف از رنج سربازی نکن

اصغر عظیمی‌مهر

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می‌برد 
مرد اگر عاشق شود، دشوار خوابش می‌برد
 
می‌شمارد لحظه‌ها را، گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می‌برد
 
در میان بسترش تا صبح می‌پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می‌برد
 
جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی، سردار خوابش می‌برد
 
رخوت سکنا گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می‌برد
 
دردناک است این‌که می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر، بیدار است و فرماندار خوابش می‌برد
 
بی‌گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می‌برد
 
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می‌برد
 
من کی‌ام!؟ خودکار دست شاعر دیوانه‌ای!
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می‌برد
 
یا کسی که جان به در برده‌ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می‌برد
 
در کنارت تازه فهمیدم چرا در نیمه‌شب
رهروی در جاده‌ی هموار خوابش می‌برد
 
سر به دامان تو مثل دائم‌الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار، خوابش می‌برد
 
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می‌برد
 
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده‌ام
این‌که موج از شدت انکار خوابش می‌برد
 
وقتی از من دوری اما پلک‌هایم مثل موج
می‌پرد از خواب تا هر بار خوابش می‌برد
 
من در آغوش تو؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه‌ی تب‌دار خوابش می‌برد
 
«دوستت دارم» که آمد بر زبان، خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد
 
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می‌برد

اصغر عظیمی‌مهر

ارتباطی ساده و بی‌دردسر می‌خواستی
رازداری مطمئن از هر نظر می‌خواستی
 
عاشقی با چشم و گوش بسته منظور تو بود؟
یا غلامی گیج و لال و کور و کر می‌خواستی؟
 
بوسه نه! هم‌خوابه نه! حتی قراری ساده نه!
دفتری از خاطرات بی‌خطر می‌خواستی!
 
سنِّ من از این ادا اطوارها دیگر گذشت
مردِ کامل بودم اما تو پسر می‌خواستی

 
گفته بودم کار من عمری شبیخون بوده است
از من اما جنگ‌جویی بی‌جگر می‌خواستی
 
عذر می‌خواهم! بلانسبت! ولی با این حساب –
احتمالاً جای خاطرخواه، خر می‌خواستی!