ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
کنج زندان، نیمهشب، از هُرم تب افتاده است
مرد محکومی که اعدامش عقب افتاده است
برزخ اندوه و لبخند است در چشمان او
چون عزاداری که در بزم طرب افتاده است
منتظر ماندهست شاید پس بگیرد یک نفر
مُهر خاتم را که دست بولهب افتاده است
بیگناهان را گنهکاران به زندان میبرند!
سایهای مکروه روی مستحب افتاده است
گاه سنگی برکه را آشفته میدارد، چونآن –
رنج دندانی که دردش بر عصب افتاده است
سرنوشتش بعد زندان شیههی شلاقهاست
مست مغروری که دست محتسب افتاده است
دختران ایل با تردید کرنش میکنند
شهسواری را که از اسب عرب افتاده است
موج گیسو را که میریزند روی شانهها
طالع ماه محرم بر رجب افتاده است
تا که بی لبخند گیسو را پریشان میکنند
سفرهی افطار گویی بی رطب افتاده است
دختر خورشید را عاشق شدم اما دریغ
اختری بیوهست و از چشمان شب افتاده است
انتهایی سرخ دارد ماجراهای سپید
اشک حسرت گاه اگر بر کنج لب افتاده است
خلقت دنیا و آدم عرصهای پیچیده نیست
فیلسوف از سادهلوحی در عجب افتاده است