ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حکومت خاکستر

این زمان شلاق بر باور حکومت می‌کند

در بلاد شعله، خاکستر حکومت می‌کند

مصیبت

همه با قافیه عشق، مصیبت دارند

از تو گفتیم اگر ذکر مصیبت کردیم

حسادت

ما ز چاه آب می‌خوریم

دریا حسادت می‌کند

بهروز یاسمی

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم

به تو آری، به تو یعنی به هم‌آن منظر دور
به هم‌آن سبز صمیمی، به هم‌آن باغ بلور

به هم‌آن سایه، هم‌آن وهم، هم‌آن تصویری
که سراغش ز غزل‌های خودم می‌گیری

به هم‌آن زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم، به تکلم، به دل‌آرایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس‌های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن‌های تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده، چون‌آن ساده که از سادگی‌اش
می‌شود یک شبه پی برد به د‌‌ل‌دادگی‌اش

آه ای خواب گران‌سنگ سبک‌بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز، چون‌آن سبز که از سرسبزیش
می‌توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه‌ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی‌رنگ‌تر از آینه یک لحظه به ایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه این قدر یکی‌ست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش
عاشقی جرم قشنگی‌ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب، آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دل‌خواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

بهروز یاسمی

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریب‌واره دیرآشنا خداحافظ

به قله‌ات نرسانید بخت کوتاهم
بلندپایه بالابلا خداحافظ

تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خداحافظ

به بسترت نرسیدند کوزه‌های عطش
سراب تفته چشمه‌نما خداحافظ

«میان ماندن و رفتن درنگ می‌کشدم»
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -

اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولی برای همیشه تو را خداحافظ

خدابخش صفادل

طوفان‌تر از همیشه به سمتم وزیده‌ای
مردی شکست‌خورده‌تر از من ندیده‌ای

از من مخواه راحت از این‌جا گذر کنم
وقتی هزار پیله به دورم تنیده‌ای

یادم نرفته‌ست هم‌آن ابتدای کار
گفتی چه‌قدر دغدغه داری، تکیده‌ای

ما سرنوشت مشترکی را قدم زدیم
مثل من از بهشت، تو هم سیب چیده‌ای

این شعر را به چشم تو تقدیم می‌کنم
این دل‌سروده را که خودت آفریده‌ای

دارم به روزگار خودم غبطه می‌خورم
حالا که صاف و ساده مرا برگزیده‌ای

گاهی خیال می‌کنم این‌جا نشسته‌ای
گاهی به روی زانوی من آرمیده‌ای

حتماًَ شگفت مانده‌ای از کارهای من
دیوانه‌ای شبیه خودت را ندیده‌ای؟

دیدم شبی به شکل کبوتر تو را به خواب
تا آمدم به سمت تو دیدم پریده‌ای

رهی معیّری

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده‌ست
بر کلبه درویش، هما سایه فکنده‌ست

دانی دل بی‌طاقت سودایی ما چیست؟
طفلی‌ست که آتش به دل دایه فکنده‌ست

از خانه دل، مِهر تو، روشنگر جان شد
این سرو سهی، سایه به همسایه فکنده‌ست

مژگان سیاه تو، بر آن صفحه رخسار
خاری است که بر خرمن گل سایه فکنده‌ست

در می‌کده عشق، «رهی» منزلتی داشت
ناسازی ایامش از آن پایه فکنده‌ست

رهی معیّری

نه وعده وصلم ده، نه چاره‌ی کارم کن
من تشنه آزارم، خوارم کن و زارم کن

مستانه بزن بر سر سنگ، پیمانه عیشم را
وز اشک سحرگاهی، پیمانه‌گسارم کن

تا هر خس و خاشاکی، بوی نفسم گیرد
سرگشته به هر وادی، چون باد بهارم کن

خونابه دل تا کی، در پرده کشم چون گل؟
از پرده برونم کِش، رسوای دیارم کن

خاک من مجنون را، در پای صبا افشان
دامان بیابان را، مشکین ز غبارم کن

گر شادی دل خواهی، آرام «رهی» بِستان
ور خاطر من جویی، خون در دل زارم کن

عمان سامانی

آن را که به سر، شور و به دل، کیفیتی نیست
گر هست هزارش هنر، انسانیتی نیست

آن لب که تر از باده نشد، هیزم خشک است
آتش بزنیدش که در او خاصیتی نیست

دل، جمله مسخّر شده‌ی عشق شد ای عقل
زین ملک برون رو که در آن تمشیّتی نیست

جز عشق میاموز به اطفال طریقت
بس تجربه کردم به از این، تربیتی نیست

مشکن قدح اهل دل ای شیخ ریایی
در مذهب ما بدتر از این معصیتی نیست

فرخنده عروس است نکو گفته «عمان»
کز زیور همسایه بدو عاریتی نیست

رهی معیّری

امشب که رخ از لاله، برافروخته‌ام
وز آتش مِی، خرمن غم سوخته‌ام

تا نوگل من نام جدایی نَبَرَد
با بوسه دهان تنگ او دوخته‌ام

رهی معیّری

چاره‌ من نمی‌کنی، چون کنم و کجا برم؟
شکوه بی‌نهایت و خاطر نا‌شکیب را

گر به دروغ هم بُوَد، شیوه مهر، ساز کن
دیده عقل بسته‌ام، کز تو خورم فریب را



یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده
یا آن‌که زبان شِکوه‌پردازم ده

یا درد و غمی که داده‌ای، بازش گیر
یا جان و دلی که بُرده‌ای، بازم ده

رهی معیّری

در جام فلک، باده‌ی بی‌دردسری نیست
تا ما به تمنا، لبِ خاموش گشاییم

در دامن این بحر، فروزان گهری نیست
چون موج، به امید که آغوش گشاییم؟

رهی معیّری

ز درد عشق تو با کس، حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟ شکایتی که نکردم

چه شد که پای دلم را، ز دام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکِش، حمایتی که نکردم

لاادری

جهان را سیل اشکم گر بَرَد، ویرانه‌ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان، دیوانه‌ای کمتر

ز بس پیمانه پیمودی، شکستی جمله پیمان‌ها
نداری تاب ای پیمان‌شکن، پیمانه‌ای کمتر

لاادری

نه سزاوار حَرَم، نه لایق بت‌خانه‌ام
در خراب‌آباد دنیا، جغد بی‌ویرانه‌ام

فرقم از سرکوب محنت، یک نَفَس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم، ریخت بر سر، خانه‌ام

بس که هرگز پُر ندیدم، جام عیش خویش را
باورم ناید که پُر خواهد شدن پیمانه‌ام

من نباشم رونق عشق و محبت می‌رود
تیشه‌ی فرهادم و بال و پر پروانه‌ام

فاطمه سالاروند

بگو به باد که زلف رهام را ببرد
بچیند از لب من، بوسه‌هام را ببرد

بگو به باد خدایا که مهربان باشد
صداش را برساند، صدام را ببرد

بگو رسید به لب، جانم از خداحافظ
برای او گل و صبح و سلام را ببرد

هزار مرتبه گفتم که کاش برگردد
کسی نبود برایش دعام را ببرد

سفر دراز شد و عمر صبر من کوتاه
کسی به یوسف من این پیام را ببرد:

«بگیر دست مرا ای عزیز دور از دست
که مرگ آمده تا جای پام را ببرد»

بگو به باد که زلف رهام را ببرد
برایش این غزل ناتمام را ببرد

آصف قهفرخی

باغبان! غنچه نچیدم، ز من آزرده مشو
پاره‌های جگر است این که به دامن دارم

سهراب سپهری

من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه‌ی زمزمه‌ام
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم

محمود اکرامی

عید است و می‌وزد نفس روشن بهار
جاری ست آب و آینه از دامن بهار

آب زلال، آینه‌ی بید پیر شد
پلکی تکاند چشمت و شهری اسیر شد

عید است از حوالی اسفند می‌روم
تا عشق، تا ترانه و لبخند می‌روم

آغوش می‌گشایم و آغاز می‌شوم
مثل دریچه رو به سحر باز می‌شوم

عید است و باید از نفس گل مدد گرفت
از نغمه‌های قدسی بلبل مدد گرفت

باید ترانه، صحبت پنهان ما شود
باید زبان عشق، غزل‌خوان ما شود

باید کنار پنجره رفت و سپید شد
باید به بام عشق بر آمد، شهید شد

عید است و من شبیه نگاه تو، روشنم
سر شارم از بهار، پر از سرو و سوسنم

جاری‌ست از زلالی پیراهنم، غزل
می‌بارد از نگاه و دل روشنم، غزل

عید است و عشق می‌وزد از چار‌سوی من
گل کرده رود گم‌شده‌ای در گلوی من

عید است و آسمان و زمین، لاله‌پرور است
هفت آسمان، سپیدی بال کبوتر است

پر گشته از زلالی خورشید، ساغرم
سرشار از آسمان، پَر بال کبوترم

گل می‌شوند ماسه و شن زیر پای من
کف می‌زنند برگ درختان برای من

دی رفته، خیمه در نفس عید می‌زنیم
عید است پنجه بر دف خورشید می‌زنیم

رحیم معینی کرمانشاهی

خانمان‌سوز بود آتش آهی، گاهی
ناله‌ای می‌شکندش پشت سپاهی، گاهی 

گر مقدّر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی‌خبر خفته به راهی، گاهی

قصّه‌ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی

هستی‌ام سوختی از یک نظر، ای اختر عشق
آتش‌افروز شود، برق نگاهی، گاهی

روشنی‌بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بُوَد از بختِ سیاهی، گاهی

عجبی نیست، اگر مونسِ یار است رقیب
بنشیند بَرِ گل، هرزه گیاهی، گاهی

چشمِ گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوقِ گناهی، گاهی

اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی، گاهی

زردرویی نَبُود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمنِ کاهی، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهرِ طوفان زده، سنگی‌ست پناهی، گاهی