ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حامد عسکری

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

علیرضا قزوه


پریشانان، پری را می‌پرستند
گدایان، گوهری را می‌پرستند

بت بوداییان از جنس رقص است
اگر نیلوفری را می‌پرستند

دل ساقی هزاران دور خون شد
که مستان ساغری را می‌پرستند

اگر جمع پرستوها گسسته است
بهار پرپری را می‌پرستند

قیامت را نمی‌بینند آنان
که صور محشری را می‌پرستند

خبر از دین مداحان ندارم
خطیبان منبری را می‌پرستند

سواران پرچمی را می‌ستایند
دلیران سنگری را می‌پرستند

چه می‌دانند اینان از شهیدان
که خون و خنجری را می‌پرستند

خدا را عالمان و مفتیان هم
کتاب و دفتری را می‌پرستند

به بیت الله رفتم دیدم این قوم
به جای او دری را می‌پرستند

گناه از چشم و گوش بسته ماست
که این کوران کری را می‌پرستند

صدای اعتراضی نیست این‌جا
ابوذرها زری را می‌پرستند

خوشا آنان که دور از این جماعت
خدای دیگری را می‌پرستند

مژگان عباس‌لو

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هر کسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…

علی‌اکبر یاغی‌تبار

جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد

هابیل‌ها مزاحم قابیل می‌شدند
افسانه‌ی حقوق بشر اختراع شد

اعجوبه‌ای به هیات یک جسم باربر
اعجوبه‌ای به هیات خر اختراع شد

جنس لطیف باکره بود، اعتراض کرد
یک دفعه دستگاه پدر اختراع شد

مردم هوای فخرفروشی نداشتند
شئ‌ای شبیه سکه‌ی زر اختراع شد

فکر جنایت از سر آدم نمی‌گذشت
تا این‌که تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

این گونه شد که مخترع از خیر ما گذشت
این گونه بود که حضرت شر اختراع شد

دنیا به کام بود و . . . حقیقت؟!، مورخان
ما را خبر کنید، اگر اختراع شد

حسین تقلیلی

قسمت این بود که من موج و تو ساحل بشوی
من بکوبم به تو هر روز که خوشگل بشوی

قسمت این بود که از روز نخست خلقت
من شوم کوه، تو هم دشت مقابل بشوی

نیمی از آتش و آب و نیمی از خاک و نسیم
قسمت این بود بدین شکل و شمایل بشوی

نیمه‌ی خالی مهتاب تو را پر کردم
دیگر آن‌قدر نمانده است که کامل بشوی

دیگر آن‌قدر نمانده است مرا پر بکنی
دیگر آن‌قدر نمانده است مرا دل بشوی

فاضل نظری

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این، تباه این‌جا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه این‌جا

تو زیبایی و زیبایی در این‌جا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه این‌جا

علی‌رضا بدیع

به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک... نه ده... که تو را صدهزار بافه‌ی مو
دریغ از این که مرا صدهزار گردن نیست!

تو را چنان که تویی، هیچ شاعری نسرود
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست

(مخاطبان عزیز! این زنی که می‌شنوید،
فرشته‌ای‌ست... که البته پاک‌دامن نیست

که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست
ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

طنین درزدن‌اش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه‌ای این قدر مطنطن نیست)

- خوش آمدی! بنشین! آفتاب دم کردم..
که «چای دغدغه ی عاشقانه‌ی» من نیست

زمانه‌ای شده خاتون! که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد
اگر چه قصه‌ی ما قصه‌ی فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده‌ام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گِله‌ها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست... دشمن کیست...

عاشق آن است...

عاشق آن است که یا دیده به گل وا نکند
یا به غیر از گل روی تو تماشا نکند

به گدای تو اگر هر دو جهان را بخشند
رد کند، غیر تو را از تو تمنّا نکند

شرر عشق، تن و جان کسی را سوزد
که چو پروانه به آتش‌، زده، پروا نکند

شمع، فیضش همه شعله است به پروانه بگو
یا که پروا نکند یا پر خود وا نکند

دیدن روی تو با دادن جان شیرین است
رو نما تا که کسی روی به دنیا نکند

هر چه پیرایه ز مضمون به غزل می‌بندم
غزلم را به جز از نام تو زیبا نکند

حمیدرضا برقعی

روی پیشانی بختم خط به خط، چین دیده‌ام
بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

مو سپیدم مو سپیدم مو سپیدم مو سپید
گرگ باران‌دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده‌ام

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود
ابن‌سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام

علی‌اکبر لطفی

تا که پرواز به هر اوج خیالت باشد
آسمان‌هاست که زیر پر و بالت باشد

عمر کوتاه و عقابانه پریدن بهتر
تا کلاغانه فقط قیل وَ قالت باشد

ای نفس امشب از این فرصت خود سود ببر
چه کسی گفته که تا صبح مجالت باشد

جز که دل‌گیر شود از تو چه پاسخ دارد
تا تو از آینه‌ها « آه » سوالت باشد

غیر از این باور من نیست که افلاطون گفت
«ریشه‌ی هر چه که زشتی است جهالت باشد»

عشق کافی است برای من و تو،  قانع باش
گر چه این عشق همه  مال و منالت باشد

من به این راضی‌ام و عشق  برایم کافی است
زندگی هر چه ز من خورده حلالت باشد

فاضل نظری

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی، وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها؛ آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

محمدعلی بهمنی

گر هم‌سفر عشق شدی مرد سفر باش
ور نه ره خود گیر و یکی راه‌گذر باش

هم نعره‌ی امواج، گَرَت عربده‌ای نیست
در برکه‌ی آسایش خود زمزمه‌گر باش

هش‌دار که یخ، تاب تب عشق ندارد
گر بسته‌ی قالب‌شده‌ای فکر دگر باش

عیسی‌ات اگر جان بدمد شب‌پره‌ای باش
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش

هر خواب‌رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش

***

من ناخلفی با پدر خویش نکردم
های ای خلف زندگی‌ام مثل پدر باش

میرزا نصیر اصفهانی

فلک را جور بی‌اندازه گشته‌ست
جهان را رسم و آیین تازه گشته‌ست

هَزار امروز هم‌آواز زاغ است
گل از بی‌رونقی‌ها خار باغ است

نه خندان غنچه، نه سرو از غم آزاد
نه گل خرّم، نه بلبل خاطرش شاد
 
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گر بادۀ دیرینه داری

دو چیز اندُه بَرَد از خاطر تنگ
نی خوش‌نغمه و مرغ خوش‌آهنگ

فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است

علی‌اصغر داوری - به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می‌ارزد

 

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می‌ارزد

 

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

کوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد

 

کیستم ؟... باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می‌ارزد

 

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می‌ارزد

 

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می‌ارزد

 

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کرم به زیبا شدنش می‌ارزد

ای من

ای من! زبان دل‌شکنی از خدا بخواه
روح سوار بر بدنی از خدا بخواه
هرگاه بغض آمد و چشمت جلا گرفت
دستی برآر و نم‌زدنی از خدا بخواه
ای هرچه راه رفته و نارفته‌ات خراب!
عمر دوباره ساختنی از خدا بخواه
ای دل! اگر لیاقت گل را نداشتی
انگشت‌های خارکنی از خدا بخواه
ای من! مریض روز و شب خلق تندرست!
یا زنده باش یا کفنی از خدا بخواه

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خداوندا مــرا ایــن بار ارضا می‌کنـی یا نه؟!
بگــو قلب مــرا آغـــوش دریا می‌کنی یا نه؟!


هوس کردم که با تریاک و بنگ و باده بنشینم

دوباره ســور و ساتم را مهیّا می‌کنی یا نه؟!


ببین! مــن یـــوسفم امّا، کمی تا قسمتی ناپاک

مــــرا مهمان آغوش زلیخا می‌کنــــی یا نه؟!

ادامه مطلب ...

استغفرالله

خدایا تو بوسیده‌ای هیچ‌گاه

لب سرخ‌فام زنی مست را

ز وسواس لرزید دندان تو

به پستان کالش زدی دست را

خدایا دلت خواست تا نیمه شب

به فنجان نافش بریزی شراب

لب خویش بر جام نافش نهی

بنوشی بدان سان که گردی به خواب


ادامه مطلب ...

تو تشنۀ تعریفی و من بسته‌دهانم

گفتی که من از طایفه سنگ‌دلانم، به خدا نه

یا عاشق این هستم و یا عاشق آنم، به خدا نه

هر جا که تو رفتی و به هر کس که رسیدی

گفتی که من از قوم جدایی‌طلبانم، به خدا نه

چون اهل سکوتم نه اهل هیاهو

تو تشنۀ تعریفی و من بسته‌دهانم

پنهان شده در زیر سکوتم، هیجانم

تقصیر ز من نیست

دیوانۀ تو اهل سخن نیست

هر بار دلم خواست تا یک‌دله باشم

هر بار دلم خواست حرفی زده‌باشم

دیدم که همان لحظۀ گفتن نگرانم

تو تشنۀ تعریفی و من بسته‌دهانم

لحظۀ سوختنم، سینه افروختنم، عاشقی آموختنم، همه تقدیم تو باد

هی نگو حرف بزن، یک جهان شعر و سخن، قصه‌های دل من، همه تقدیم تو باد

شور و حال سازم، گرمی آوازم، شعر عاشق‌سازم، همه تقدیم تو باد

حامد عسکری

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام؛ ناگهانی‌ام
این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام
رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام
من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم
من، این من غبار؛ چرا می‌تکانی‌ام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

محمدمجتبی احمدی

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

بعد یک عمر که ماندیم... که عادت کردیم

دست‌هامان همه خالی... نه! پر از شعر و شرر

عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم

خاک‌آلوده رسیدیم به آن تربت پاک

اشک‌آلوده ولی غسل زیارت کردیم

گفته بودند که آرام قدم برداریم

ما دویدیم... ببخشید... جسارت کردیم

ایستادیم دمی پایِ درِ «باب‌الرأس»

شمر را - بعد سلامی به تو- لعنت کردیم

سهم‌مان در حَرَمت یک‌سره سرگردانی

بس که با قبلۀ شش‌گوشه عبادت کردیم

تشنه بودیم دوبیتی بنویسیم برات

از غزل‌باری چشمان تو حیرت کردیم

هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد

واژه‌ها را به شب شعر تو دعوت کردیم

همه با قافیۀ عشق مصیبت دارند

از تو گفتیم اگر ذکر مصیبت کردیم

وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهاش

بی‌پروبال نشستیم و حسادت کردیم

و سری از سر افسوس به دیوار زدیم

و نگاهی غضب‌آلود به ساعت کردیم

تا قیامت بنویسیم برای تو کم است

ما که در سایۀ آن قامت، اقامت کردیم

بین‌مان باشد آن شب... ما... بین‌الحرمین

از چه با زینب و عباس و تو صحبت کردیم

کاش می‌شد که بمانیم؛ ضریحت در دست...

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم