ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

فرشته گفت: برای همیشه در گورند
که مرده‌های زمینی از آسمان دورند

قسم به نان که غذای بخور نمیرِ من است
میانِ گندم و نانوا کدام پُر زورند؟

چه‌قدر سمعک و عینک که ساختم اما
در انتقام حقیقت، همه کر و کورند

به صلحِ کُل نرسیدم ولی خودم دیدم
که واضعانِ سیاست به ظلم مجبورند

دموکراسی! تو که باشی که انتخاب کنی؟
تمامِ مردمِ این‌جا رییس‌جمهورند

مریم جعفری آذرمانی

هر چه افتاده گلی هست که پرپر شده است
اتفاقی‌ است که از پیش مقدّر شده است

کینه از بس که دلم را زده، دیگر دل نیست
شرحه‌شرحه شده انگار که دفتر شده است

تبرم باش که این سرو قیامت‌کرده
هی تن از خاک در آورده تناور شده است

در علف‌زار چه تنهاست درختی که منم
این که از این‌همه سرها، سر من، سر شده است

کرکسی در قفسم بود به سهراب بگو
کرکسی در قفسم نیست کبوتر شده است

مریم جعفری آذرمانی

بر خلاف رسم شاعران، با تفنگ کار کرده‌ام
هی به خوردِ شعر داده‌ام هر چه را شکار کرده‌ام

جنگلِ فکاهیِ جهان، تا دلش بگیرد از شعور
پشت سیل گریه‌های خود، خنده را مهار کرده‌ام

من به ذاتِ خود شناورم روی موج‌های بی‌کران
نوح‌های گوشه‌گیر را، صف به صف سوار کرده‌ام

از من و درخت زیر باد، هیچ‌کس خمیده‌تر نشد
بس که مرده باد و زنده باد، روی دوش، بار کرده‌ام

در تلاشِ بی‌شباهتم اُجرتی به من نداده‌اند
برد و باختم یکی شده؛ با خودم قمار کرده‌ام

مریم جعفری آذرمانی

نگاهی به آیینه‌اش هم نکرده ا‌ست
چرا مَرد، خود را مجسّم نکرده ا‌ست؟

و من روی هر کارِ سختی که کردم
علامت زدم تا بدانم نکرده ا‌ست

نه ایمان به شیطان، نه ایمان به انسان
کمی شدّتِ مرگ را کم نکرده ا‌ست

مورّخ تمام جهان را نوشته
فقط صفحه‌ها را منظّم نکرده‌ است

برای ورود از درِ باغِ اوّل
کسی را به جز من مقدّم نکرده ا‌ست

زنان زیرکانه مباهات کردند
به هر کارِ آسان که مریم نکرده‌ است

مریم جعفری آذرمانی

برای رد شدن ضربه‌های تکراری
چه به‌تر است بخوابیم وقتِ بیداری

بهار آمده وُ موسم درخت‌کُشی‌ست
نصیبِ توست اگر ارّه بیشتر داری

به این امید که از بعدِ چند میلیون سال
بدل به نفت شود لاشه‌ای که می‌کاری

صدای ارّه می‌آید که از تو می‌پرسد:
«چه‌گونه باب شد آیینِ جنگل‌آزاری؟»

برای کشتنِ گنجشک، سنگ‌ریزه بس است
نیاز نیست که حتماً تفنگ برداری

مریم جعفری آذرمانی

هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو، آویزه‌ی گوش‌های کر بوده ا‌ست
حالا که عجیبْ شاعرم با تو، باور نکن آن‌چه معتبر بوده ا‌ست

حوّا نشدم که آدمم باشی شاید که قدیم‌تر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتماً» است این قِدْمَت، پیش از تو و من کسی مگر بوده‌ است؟

جانم به توان رسید در حسّت، تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این هم‌افزایی، از سرعت نور، بیشتر بوده ا‌ست

فریاد بکش که دوستم داری من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما، داروی سکوت، بی‌اثر بوده ا‌ست

هر نقطه که در حضور هم هستیم شعری ا‌ست که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛ شرحی که همیشه مختصر بوده ا‌ست

مریم جعفری آذرمانی

درگیر احساسات خود هستند مثل خیانت در وفاداری
مزدورها هر لحظه می‌ترسند از اتهام نسخه‌برداری

خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بیش‌تر هم نیست
چیزی به جز امضا ندزدیدم از برگه‌های مردم‌آزاری

آنان نباید دیدنی باشند زیرا سیاهی محوشان کرده ا‌ست
من دیده‌ام گاهی حقیقت را؛ رنگی ا‌ست بینِ خواب و بیداری

تا تو کلیدت را بچرخانی با دست‌بندم حرف خواهم زد
برگرد زندان‌بان! که می‌ترسم از موش‌های چاردیواری

مریم جعفری آذرمانی

گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دست کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته وُ مثل زغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: مردم! جهان از خون اناری شد

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟

نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی

یکی از خانه‌به‌دوشانِ فراوان هستم
کیسه پُر کرده و شب‌گردِ خیابان هستم

گربه‌ها چشم ندارند ببینند مرا
شب به شب بزمِ زباله‌ست که مهمان هستم

مردم از این طرف و آن طرفم می‌گذرند
نکند فرض کنی من هم از آنان هستم

نکند فکر کنی هیچ ندارم، من هم
صاحب سفره‌ی خالی شده از نان هستم

به شناساندن آیینگی‌ام مشغولم
گاه اگر دیوم و گاهی اگر انسان هستم

چاره‌ای نیست، مگر چشم بپوشند از من
تا نبینند که در صورت امکان هستم

مریم جعفری آذرمانی

خدا به آی خودش درد را صدا کرده‌ست
که درد می‌کند از بس خدا خدا کرده‌ست

به او بگو چه بگویم که درد را ببَرد
درِ دعای مرا هم به درد وا کرده‌ست

چنان در آتش دردم که از ازل انگار
دو دست خونیِ شیطان مرا دعا کرده‌ست

به خنده گفت که « اِقْرا وَ ربُّکَ الاکْرَم »
و پیش از آن که بخوانم مرا دوا کرده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

شب و روز با هم کجا جنگ دارند؟
که پشتِ هم‌اند و دلی تنگ دارند

یکی تَنگِ ماه و یکی تَنگِ خورشید
مداری که فرسنگْ فرسنگ، دارند

به عریانیِ پیرهن‌های باران
که هم‌قدرِ رنگین‌کمان، رنگ دارند

به دریا که از رود جاری ا‌ست سوگند
اگر جوششی هست از سنگ دارند

طبیعت! کجای تو جای کسانی ا‌ست
که با باد هم قصد نیرنگ دارند

که هر شاخه شلاق خواهد شد آخر
تمام درختان، از این، ننگ دارند

مریم جعفری آذرمانی

با دوربین چیزی نمی‌دیدم، پس کارِ نزدیکانِ من بوده‌ست
هر اتفاقِ تازه افتاده، از پیش از این‌ها، ظاهراً، بوده‌ست

چشمانِ عینک را در آوردم، تا حظ کنم از ضعفِ بینایی
هرچند حتا کور هم می‌دید تصویرِ در آیینه، زن بوده‌ست

تاریک‌خانه، جای امنی بود، تا ناگهان یک صفحه ظاهر شد
معلوم شد عکاس، پنهانی، فکرِ فقط مطرح شدن بوده‌ست

رگ‌های من از پوست بیرون زد، تا شرح حالِ مردنم باشد
این پاره پاره دردِ روزافزون، تقصیرِ درز پیرهن بوده‌ست

مردم همیشه فکر می‌کردند من از خودم می‌گویم اما تو
یک بار دیگر دوره کن، شاید، منظورِ من از من، وطن بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

بدخلقیِ مادربزرگم که... روانش شاد
شاید غریزی بود مثل داد در بیداد

بین معلّم‌ها فقط خیّام می‌دانست
جایی ندارد هیچ در مجموعه‌ی اعداد

جام جهان‌بین قطره‌اشکی بود از چشمم
تاریخ، حقّم بود وقتی اتّفاق افتاد

در درس دستور زبان از ماضی مطلق
آن قدر ترسیدم که گفتم هرچه باداباد

از اوّلین انشا فقط یک جمله یادم هست:
بابا اگر نان داد تاوان هم فراوان داد

مریم جعفری آذرمانی

«بله»، حرفی ا‌ست سه حرفی که اگر می‌گویم...
غزلی هست که هر شب به سحر می‌گویم

بغضِ خاکستریِ من که تبِ آتش بود
گُر گرفته ا‌ست که لب‌سوخته‌تر می‌گویم

«شاعری» پیشنهادی ا‌ست که تصویب شده ا‌ست
سندی هست که امضا شده در «می‌گویم»

واقعاً کیست به جز ما که من و من شده است
غیرِ عشقی که به آن «ذاتِ بشر» می‌گویم

تا تغزّل بشود دردِ دلِ دوست به دوست
هر غزل را به زبانِ دو نفر می‌گویم

مریم جعفری آذرمانی

سندسازی کنم یا نه؟ نگویم از شما بوده ا‌ست؟
تمام نقطه‌پایان‌ها که بعد از جمله‌ها بوده ا‌ست

تمامش کن نمی‌خواهم بخوانم جمله‌ای دیگر
که این تاریخِ تکراری برایم آشنا بوده‌ است

زمان را رسم کردم روی کاغذ، کاغذ آتش شد
نفهمیدم که این ویرانه، اصلاً کی، کجا بوده‌ است؟

من این‌جا پیر خواهم شد، و شک دارم زمان چیزی
به جز فرسودنم باشد که از اوّل بنا بوده‌ است

شهادت می‌دهم خورشید، روشن بود در آن روز
و کشتن‌های پنهانی که کارِ سایه‌ها بوده‌ است

پرستش می‌کنم با شیوه‌های سنّتی هر شب
به یاد روزگارانی که تنها یک خدا بوده‌ است

مریم جعفری آذرمانی

جهان ویران نخواهد شد امیدی نیست
اگر ویران ببینی آن‌چه دیدی نیست

که مثل روز، روشن بود تاریکی
فریبش را نخور شعرِ سپیدی نیست

تحمّل کن محالِ احتمالش را
که در تشدیدِ غم، دردِ شدیدی نیست

همان مرگی که ما را می‌کُشد هر روز
شهادت می‌دهد: دیگر شهیدی نیست

درون قفلِ غفلت، هرز می‌چرخد
بخوابید آی بیداران، کلیدی نیست

مریم جعفری آذرمانی

ردِّ پایی در این بیابان نیست
اثری از عبور انسان نیست
شکم دین به سنگ بسته شده‌ است
که تهِ سفره، تکه‌ای نان نیست

تا که از باغ سر درآوردند
از شقایق، پدر درآوردند
بید تا آمد اعتراض کند
بی‌تأمّل تبر درآوردند

دل ما با گذشته‌ها خوش بود
عاشق آرش و سیاوش بود
کدخدازاده‌ی دهِ بالا
وارث اقتدار کورش بود

چیزی از اقتدار باقی نیست
خونی از این تبار باقی نیست
قهرمانان قصه‌ها ُمردند
که یکی از هزار باقی نیست

پست و بالای‌مان شبیهِ هم است
دین و دنیای‌مان شبیهِ هم است
بس که پا جای هم گذاشته‌ایم
جای پاهای‌مان شبیهِ هم است

مریم جعفری آذرمانی

منم که هر چه که خوبی ا‌ست بیش و کم کردم
اگر چه گاهی از اوقات هم ستم کردم

به پای دیگِ جهنم نشستم و شب و روز
از آتشی که به پا کرده بود کم کردم

به آبِ توبه، تمام بهشت را شستم
بهشت، جای خودم بود پس خودم کردم

همیشه هر چه دلم خواست هیچ‌وقت نشد
همیشه از لج او هر چه خواستم کردم

چنان تمام تنم را به تازیانه گرفت
که اعتراف به کارِ نکرده هم کردم

سلام! خسته نباشی فرشته‌ی مطرود
کنار من بِنِشین تازه چای دم کردم

مریم جعفری آذرمانی

آسمان!
گریه کن،
منم؛ دریا.

مریم جعفری آذرمانی

بابا قرار بود خدا را بیاورد
ده قرنِ پیش، رفته که فردا بیاورد

باید شبانه‌روز بجنگم برای صلح
دیگر چقدر صبر کنم تا بیاورد

از بس که مرده‌ایم زمین باد کرده است
چیزی نمانده است که بالا بیاورد


پوسیده می‌شوی و سپس کشف می‌‌شوی
با شکل تازه کیست تو را جا بیاورد

نه بودن و نبودنِ من، مساله منم
حالا چه فرق، یا ببرد یا بیاورد