بر خلاف رسم شاعران، با تفنگ کار کردهام
هی به خوردِ شعر دادهام هر چه را شکار کردهام
جنگلِ فکاهیِ جهان، تا دلش بگیرد از شعور
پشت سیل گریههای خود، خنده را مهار کردهام
من به ذاتِ خود شناورم روی موجهای بیکران
نوحهای گوشهگیر را، صف به صف سوار کردهام
از من و درخت زیر باد، هیچکس خمیدهتر نشد
بس که مرده باد و زنده باد، روی دوش، بار کردهام
در تلاشِ بیشباهتم اُجرتی به من ندادهاند
برد و باختم یکی شده؛ با خودم قمار کردهام
نگاهی به آیینهاش هم نکرده است
چرا مَرد، خود را مجسّم نکرده است؟
و من روی هر کارِ سختی که کردم
علامت زدم تا بدانم نکرده است
نه ایمان به شیطان، نه ایمان به انسان
کمی شدّتِ مرگ را کم نکرده است
مورّخ تمام جهان را نوشته
فقط صفحهها را منظّم نکرده است
برای ورود از درِ باغِ اوّل
کسی را به جز من مقدّم نکرده است
زنان زیرکانه مباهات کردند
به هر کارِ آسان که مریم نکرده است
برای رد شدن ضربههای تکراری
چه بهتر است بخوابیم وقتِ بیداری
بهار آمده وُ موسم درختکُشیست
نصیبِ توست اگر ارّه بیشتر داری
به این امید که از بعدِ چند میلیون سال
بدل به نفت شود لاشهای که میکاری
صدای ارّه میآید که از تو میپرسد:
«چهگونه باب شد آیینِ جنگلآزاری؟»
برای کشتنِ گنجشک، سنگریزه بس است
نیاز نیست که حتماً تفنگ برداری
هر شعر که میسرودهام بیتو، آویزهی گوشهای کر بوده است
حالا که عجیبْ شاعرم با تو، باور نکن آنچه معتبر بوده است
حوّا نشدم که آدمم باشی شاید که قدیمتر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتماً» است این قِدْمَت، پیش از تو و من کسی مگر بوده است؟
جانم به توان رسید در حسّت، تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این همافزایی، از سرعت نور، بیشتر بوده است
فریاد بکش که دوستم داری من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما، داروی سکوت، بیاثر بوده است
هر نقطه که در حضور هم هستیم شعری است که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛ شرحی که همیشه مختصر بوده است
درگیر احساسات خود هستند مثل خیانت در وفاداری
مزدورها هر لحظه میترسند از اتهام نسخهبرداری
خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بیشتر هم نیست
چیزی به جز امضا ندزدیدم از برگههای مردمآزاری
آنان نباید دیدنی باشند زیرا سیاهی محوشان کرده است
من دیدهام گاهی حقیقت را؛ رنگی است بینِ خواب و بیداری
تا تو کلیدت را بچرخانی با دستبندم حرف خواهم زد
برگرد زندانبان! که میترسم از موشهای چاردیواری
گل از گلها شکفت و رنگ جدولها بهاری شد
به دست کارگرها در حواشی سبزهکاری شد
زمستان رفته وُ مثل زغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد
عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم میزنم: مردم! جهان از خون اناری شد
چه باغی میشکوفد از گلوگاهِ مسلسلها؟
چه دریایی اگر سرچشمهها از زخم جاری شد؟
نمیدانم چرا مردم به هم تبریک میگویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد
آسمان!
گریه کن،
منم؛ دریا.
بابا قرار بود خدا را بیاورد
ده قرنِ پیش، رفته که فردا بیاورد
باید شبانهروز بجنگم برای صلح
دیگر چقدر صبر کنم تا بیاورد
از بس که مردهایم زمین باد کرده است
چیزی نمانده است که بالا بیاورد
پوسیده میشوی و سپس کشف میشوی
با شکل تازه کیست تو را جا بیاورد
نه بودن و نبودنِ من، مساله منم
حالا چه فرق، یا ببرد یا بیاورد