ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

سرم را با طناب سرنوشت خویش حلق‌آویز می‌کردند
مرا با اشک‌هایم از شیار گونه‌ها لبریز می‌کردند

نمی‌دیدند هرگز شانه‌های مهربانم دست می‌خواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دست‌آویز می‌کردند

به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به جای گوش‌هاشان، گوشه‌ی ساطورشان را تیز می‌کردند

به سر می‌سوختم تا صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سال‌های بعد را پاییز می‌کردند

چه خوابی بود در بی‌اعتمادی زیستن، ای کاش می‌کشتند
مرا، این بی‌سروپایان که از انسان شدن پرهیز می‌کردند

مریم جعفری آذرمانی

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست

مریم جعفری آذرمانی

نرو نرو که جدا از تو ما نمی‌ماند
بمان بمان که سر از تن جدا نمی‌ماند

گلایه نیست اگر می‌زنی به نفرینم
که آه بر تن آیینه، جا نمی‌ماند


نیازمند توام دشمن وفادارم
بیا که وقتِ نیاز آشنا نمی‌ماند

در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمی‌ماند

به داستان هُوَالله دلخوشم، هرچند
که آخرش احدی جز خدا نمی‌ماند

مریم جعفری آذرمانی

کاری نمانده است که با ما نکرده‌اند
با ما چه کار مانده که آن را نکرده‌اند

سر می‌کنیم هرچه ببافند بی‌سران
در شب‌کلاه جز سرِ ما جا نکرده‌اند

گویند رمز عشق نگویید و نشنوید
مشکل حکایتی‌ست که حاشا نکرده‌اند

«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است»
زنجیرهای پنجره را وا نکرده‌اند

وقتی زبان باز تو را داغ می‌کنند
پس بهتر است تا کُنی‌اش تا نکرده‌اند

غیر از محبتی که سرآغاز بودن است
کاری نمانده است که با ما نکرده‌اند

مریم جعفری آذرمانی

باید خیالم برقصد تا شعرِ موزون بریزد
تا در ردیفی منظم این درد بیرون بریزد

دردی که در آسمان است با من که روی زمینم
مرثیه آغاز کرده‌ست تا اشک گردون بریزد

با کینه کاری ندارم هرچند بغضم شده کوه
شاید که از گریه‌هایم دریا به کارون بریزد


من تشنه‌ام ساکن عشق، عشق این بیابان بی‌آب
آری محال است باران بر خاک مجنون بریزد

تا با جنون گریه کردم با میم و نون گریه کردم
در عشق، خون گریه کردم خونی که اکنون بریزد

از شب که با داس ماهش در آسمان رعد انداخت
تا از سر ابر زخمی بارانی از خون بریزد

نُون وَالْقَلَم بی‌صدایند با واو از هم جدایند
یعنی که مریم نباید از این قلم نون بریزد

مریم جعفری آذرمانی

تا پری باز در صحنه اجرا کند نقش ابلیسی‌اش را
بی‌رمق گفت مرسی و... زد بر تنش عطر پاریسی‌اش را

شیشه‌ی گِردِ عطرش همان جام جم بود و می‌دید در آن
سرگذشتی که آغاز می‌کرده فصل دگردیسی‌اش را

پس نپرسید آیا تنی مانده تا باز بفْروشد آن را
لب، اگر تر کند، دیوِ سرما ترک می‌زند خیسی‌اش را

کوچه با آن همه خانه، باید کنارِ خیابان بخوابد
شوهرانش نباید ببینند حالا زمین‌لیسی‌اش را

پالتوهای مردانه بی‌اعتنا از کنارش گذشتند
برف پوشانده دیگر خودش را و آن عشقِ تندیسی‌اش را

مریم جعفری آذرمانی

نه خورشیدم که استعداد خورشیدم ولی اغلب
شبیه ماهِ پشتِ ابر، جا می‌مانم از هر شب

به پای اعتقادم سوختم تا زندگی کردم
کجا فصل زمستان می‌فروشد مرگِ لامذهب

درِ درد است و حتماً رو به درمان وا نخواهد شد
مگر جز تو طلب کردم که دور افتادم از مطلب؟

خیانت در امانت نه، خیانت در خیانت بود
اگرچه مرگ، آخر ضرب خواهد شد در این مضرب

مریم جعفری آذرمانی

از تنِ گُل که می‌برند هنوز
خاک‌هاشان معطّرند هنوز

روزها از شبم گذشت ولی
خاطراتم مکدّرند هنوز

نعش‌هایی که زیر قایق‌ها
لخته لخته شناورند هنوز

پسران تن به تن شهید شدند
و زنانی که مادرند هنوز

حرفِ تکراریِ مقصّرهاست
که بلاها مقدّرند هنوز


مؤمنان در اقلّیت هستند
هرچه ایمان می‌آورند هنوز

جنگ، اصرارِ زوزه‌ی گرگ است
گرچه خرگوش‌ها کرند هنوز