من مثه آدمای معمولی هوسِ چای و کافه میکردم!
صبح پا میشدم یه چیزِ جدید به هدفهام اضافه میکردم!
مثلِ این روزها نبودم که بخزم تو اتاق صبح تا شب
واسهی یک سفر... یه مهمونی... ملتی رو کلافه میکردم!
با یه تصویرِ بد تهِ فنجون آسمون به زمین نمیاومد!
اون قدیما فقط واسه خنده وقت صرفِ خُرافه میکردم!
بچه که بودم آرزوهامم مثلِ چایِ صُب[ح]انه شیرین بود
نقشِ اصلیِ رویاهامو همش پسری خوشقیافه میکردم!
سور و ساتای دلخوشیم اصلا" احتیاجی به دنگ و فنگ نداشت
آخ که چه بازیایی اون روزا با بالشت و ملافه میکردم!
دوست دارم دوباره برگردم به زمانی که زندهتر بودم
حتی به روزهایی که سرِ هر چی دعوا مُرافه میکردم!
مُردم از بس تا ظهر خوابیدم! مُردم از بس که حسِ هیچی نیست!
کاش میشد دوباره مثلِ قدیم هوسِ کافه مافه میکردم!
عصری میان آن همه خونگریهها و دود
ماشین سرخ گل زده آمد تو را ربود
ماشین سرخ گلزده آهسته رفت و بعد
یک سایه ناپدید شد آنجا میان دود
رفتی و بعد خاطرههایت یکییکی
مهمانی آمدند در این خانهی کبود
حتی سراغ خاطرههایت نیامدی
وقتی که دستمال دلم خیس گریه بود
حتی نگفته بود کسی، عاشقت شده است
آخر به غیر من که کسی عاشقت نبود!
بعد از تو صد فرشتهی غمگین به تسلیت
یکباره آمدند در این شعرها فرود
•
آن شب ز پشت پنجره مردی کنار رفت
مردی شبیه من، جسدی خسته و عمود
حالا به احترام تو بعد از دو سال باز
عصری کنار پنجره این شعر را سرود
سینه در سینه پر از خالی یک حس زلالم
جرعهای بوسه بزن بر لب این جام سفالم
جرعهای گریه بیاور که تَرَم سازد و سرمست
رحمی آور به ترک خندهی خشکیدهی حالم!
بغض در بغض تو را منتظرم ای غزل اشک...
که به فر یاد من آیی و بباری کــه ببالم
همچونآن آینه همصحبت آن چشم سیاهم
پرم از حرف ولی حیف که حیرانم و لالم!
حلقه در حلقه پریشانی گیسوی تو نازم
که در او دایره در دایره در دور محالم
از دو چشم تو غزل گفتن من فلسفهای داشت
در غزل فلسفهی چشم تو در زیــر سوالم!