ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

بابا قرار بود خدا را بیاورد
ده قرنِ پیش، رفته که فردا بیاورد

باید شبانه‌روز بجنگم برای صلح
دیگر چقدر صبر کنم تا بیاورد

از بس که مرده‌ایم زمین باد کرده است
چیزی نمانده است که بالا بیاورد


پوسیده می‌شوی و سپس کشف می‌‌شوی
با شکل تازه کیست تو را جا بیاورد

نه بودن و نبودنِ من، مساله منم
حالا چه فرق، یا ببرد یا بیاورد

مریم جعفری آذرمانی

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست

مریم جعفری آذرمانی

سرم را با طناب سرنوشت خویش حلق‌آویز می‌کردند
مرا با اشک‌هایم از شیار گونه‌ها لبریز می‌کردند

نمی‌دیدند هرگز شانه‌های مهربانم دست می‌خواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دست‌آویز می‌کردند

به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به جای گوش‌هاشان، گوشه‌ی ساطورشان را تیز می‌کردند

به سر می‌سوختم تا صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سال‌های بعد را پاییز می‌کردند

چه خوابی بود در بی‌اعتمادی زیستن، ای کاش می‌کشتند
مرا، این بی‌سروپایان که از انسان شدن پرهیز می‌کردند

مریم جعفری آذرمانی

نرو نرو که جدا از تو ما نمی‌ماند
بمان بمان که سر از تن جدا نمی‌ماند

گلایه نیست اگر می‌زنی به نفرینم
که آه بر تن آیینه، جا نمی‌ماند


نیازمند توام دشمن وفادارم
بیا که وقتِ نیاز آشنا نمی‌ماند

در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمی‌ماند

به داستان هُوَالله دلخوشم، هرچند
که آخرش احدی جز خدا نمی‌ماند

مریم جعفری آذرمانی

کاری نمانده است که با ما نکرده‌اند
با ما چه کار مانده که آن را نکرده‌اند

سر می‌کنیم هرچه ببافند بی‌سران
در شب‌کلاه جز سرِ ما جا نکرده‌اند

گویند رمز عشق نگویید و نشنوید
مشکل حکایتی‌ست که حاشا نکرده‌اند

«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است»
زنجیرهای پنجره را وا نکرده‌اند

وقتی زبان باز تو را داغ می‌کنند
پس بهتر است تا کُنی‌اش تا نکرده‌اند

غیر از محبتی که سرآغاز بودن است
کاری نمانده است که با ما نکرده‌اند

مریم جعفری آذرمانی

باید خیالم برقصد تا شعرِ موزون بریزد
تا در ردیفی منظم این درد بیرون بریزد

دردی که در آسمان است با من که روی زمینم
مرثیه آغاز کرده‌ست تا اشک گردون بریزد

با کینه کاری ندارم هرچند بغضم شده کوه
شاید که از گریه‌هایم دریا به کارون بریزد


من تشنه‌ام ساکن عشق، عشق این بیابان بی‌آب
آری محال است باران بر خاک مجنون بریزد

تا با جنون گریه کردم با میم و نون گریه کردم
در عشق، خون گریه کردم خونی که اکنون بریزد

از شب که با داس ماهش در آسمان رعد انداخت
تا از سر ابر زخمی بارانی از خون بریزد

نُون وَالْقَلَم بی‌صدایند با واو از هم جدایند
یعنی که مریم نباید از این قلم نون بریزد

مریم جعفری آذرمانی

تا پری باز در صحنه اجرا کند نقش ابلیسی‌اش را
بی‌رمق گفت مرسی و... زد بر تنش عطر پاریسی‌اش را

شیشه‌ی گِردِ عطرش همان جام جم بود و می‌دید در آن
سرگذشتی که آغاز می‌کرده فصل دگردیسی‌اش را

پس نپرسید آیا تنی مانده تا باز بفْروشد آن را
لب، اگر تر کند، دیوِ سرما ترک می‌زند خیسی‌اش را

کوچه با آن همه خانه، باید کنارِ خیابان بخوابد
شوهرانش نباید ببینند حالا زمین‌لیسی‌اش را

پالتوهای مردانه بی‌اعتنا از کنارش گذشتند
برف پوشانده دیگر خودش را و آن عشقِ تندیسی‌اش را

مریم جعفری آذرمانی

نه خورشیدم که استعداد خورشیدم ولی اغلب
شبیه ماهِ پشتِ ابر، جا می‌مانم از هر شب

به پای اعتقادم سوختم تا زندگی کردم
کجا فصل زمستان می‌فروشد مرگِ لامذهب

درِ درد است و حتماً رو به درمان وا نخواهد شد
مگر جز تو طلب کردم که دور افتادم از مطلب؟

خیانت در امانت نه، خیانت در خیانت بود
اگرچه مرگ، آخر ضرب خواهد شد در این مضرب

مریم جعفری آذرمانی

از تنِ گُل که می‌برند هنوز
خاک‌هاشان معطّرند هنوز

روزها از شبم گذشت ولی
خاطراتم مکدّرند هنوز

نعش‌هایی که زیر قایق‌ها
لخته لخته شناورند هنوز

پسران تن به تن شهید شدند
و زنانی که مادرند هنوز

حرفِ تکراریِ مقصّرهاست
که بلاها مقدّرند هنوز


مؤمنان در اقلّیت هستند
هرچه ایمان می‌آورند هنوز

جنگ، اصرارِ زوزه‌ی گرگ است
گرچه خرگوش‌ها کرند هنوز

مریم جعفری آذرمانی

شاید این شعری که می‌گویم کمی هم مستند باشد
صحنه‌هایی زنده از متنی که اجرا می‌شود باشد

ای همیشه در کنارم! هرکجایی رفته‌ام بی‌تو
دیده‌ام چشمی که مشتاقانه مشغول رصد باشد

من که هر لبخندِ مصنوعی و اکراهِ طبیعی را
دوستی نامیده‌ام حتا اگر اسمش حسد باشد

هی پس و پیشم کنید این‌جا، ولی حتا ممیّز هم
می‌گذارد گاه‌گاهی صفر هم جایی عدد باشد

من بیفتم باز هم پا می‌شوم اما امیدی نیست
او که پا در کفش من کرده‌ست رفتن را بلد باشد

شاعرانِ دوست! ممنونم تحمل می‌کنید اما
این غزل باید برای عده‌ای هم گوش‌زد باشد

محمدعلی جنیدی (سیاووش)

در این زمان که نیست تمیزی حرام و پاک
جز آب شور دیده‌ی عاشق حلال نیست

چیزی به عشق هست که در عقل کم‌تر است
چیزی به دُرد هست که اندر زلال نیست

آبشخور تو بود جوانیم, نآمدی
این چشمه خشک شد هم و هم آن غزال نیست

محمدعلی عجمی

اگر در شب غم تبسّم نکردم
دمی رشته‌ی مهر را گم نکردم

چو پاییز طی شد بهاران عمرم
زمستان شد و فکر هیزم نکردم

اگر چند دردآشنای شمایم
 به جز با دل خود تکلم نکردم

مگر ماه‌ها یار ساقی نبودم؟
مگر سال‌ها خدمت خُم نکردم؟

چه می‌خواهی ای عشق دیگر ز جانم؟
 دلم را مگر نذر مردم نکردم؟

رستم وهاب‌نیا

صبر و شکیب و حوصله‌ی انتظار نیست
بی‌پیک و بی‌پیام بیا، بی‌خبر بیا

رستم وهاب‌نیا

در این زمان جنون‌جلوه‌ی هالیوودی
کجا دلی تپد از نغمه‌های داوودی

چه عیب دیده که بر روی دهر می‌نگرند
ز پشت شیشه‌ی دودی و عینک دودی؟

بساط خود به چه سیاره‌ای فرستادند
که می‌کِشند جهان را به سوی نابودی

خیال آتش دیگر همی پزد در سر
چمیده پا مگسی با دماغ نمرودی...

مثال کار جهان‌دار و قسمت فرهنگ-
حدیث پیر عجم دان و پیل محمودی

شکوفه را نسزد کز فراز شاخ بلند
به ریشه طعنه زند که: «چرا گِل آلودی؟»

امید من به دعای مسیح انفاسی است
بخوان که دست به آمین کشد ورارودی

رستم وهاب‌نیا

إن الانسان لفی خسر ببین
بهر خود جمله زیان آمده‌ام

هدفی نیست مرا جز دل خویش
سوی خود از چه کمان آمده‌ام

خلق می‌خندد و من می‌گریم
تازه گویی به جهان آمده‌ام

رستم وهاب‌نیا

هنوز رأی جهان بر ادامت جنگ است؟
درون سینه‌ی مردم به جای دل سنگ است؟

خیال کرده بودم که سپند می‌سوزند
دریغ و درد که در مجمر جهان بنگ است

میان اهل قلم جنگ‌های طفلانه است
به روی هر که نظر می‌کنی پر از رنگ است

رستم وهاب‌نیا

شرق در خون خویشتن غرق است
زادن آفتاب آسان نیست

رستم وهاب‌نیا

بالش طفل را ز سنگ کنید
تا بداند که زندگانی چیست

علیرضا قزوه - ای بهار از کوچة ما بی‌تبسّم نگذری

عشق یعنی این که از اندوه مردم نگذری
زندگی یعنی که از شور و ترنّم نگذری

باز ای داوود خوش‌خوان! لب فروبستی چرا؟
از کنار دردهامان بی‌تکلّم نگذری

باده پیش آرید، فروردین هشیاران رسید
حبّ مولا داشتن یعنی که از خم نگذری

یک سر سوزن به فکر زیردستان نیز باش
ای مسیح فرودین از چرخ چارم نگذری

خانة دل خانة شور است و شیدایی و شعر
بوی دف می‌آید این جا، با تألم نگذری

ای نسیم از خانة ما بی‌سلامی رد مشو
ای بهار از کوچة ما بی‌تبسّم نگذری

زندگی دریاست، یک دریای پنهان در صدف
از دل دریای هستی بی‌تلاطم نگذری

علیرضا قزوه - پرده‌خوانی

بهاران بود و مجنون مُرد از بی‌همزبانی‌ها
به قدر عمر پیران کم شد از عمر جوانی‌ها

دریغا پهلوانان و دریغا پهلوی‌خوانان
دریغاتر فتوت‌نامۀ بی‌پهلوانی‌ها

شغاد قصّه بازی می‌کند در نقش رستم هم
چه زخمی می‌خورد سهراب در این پرده خوانی‌ها

نمی‌دانی ندانستن چه طرفه صرفه‌ای دارد
که شور هیچ‌دانان است و دور هیچ‌دانی‌ها

عزا این نیست، غم این نیست، داغ کربلا این نیست
به خندیدن شباهت می‌برد این نوحه‌خوانی‌ها

دلم می‌خواست در عهد عتیق عاشقی باشم
چرا منسوخ شد موسای من عهد شبانی‌ها؟