ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیّدمصطفی تقوی

شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می‌میرم
در این تنهایی مطلق، که می‌بندد به زنجیرم

و بی‌تو لحظه‌ای حتا دلم طاقت نمی‌آرد
و برف ناامیدی بر سرم یک‌ریز می‌بارد

چه‌گونه بگذرم از عشق، از دل‌بستگی‌هایم؟
چه‌گونه می‌روی با این‌که می‌دانی چه تنهایم؟

خداحافظ، تو ای بانوی شب‌های غزل‌خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می‌مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می‌مانی!

وحشی بافقی

هیچ بِه از یار وفادار نیست
آن‌که وفا نیست در او، یار نیست

رسم وفا از همه یاری مجو
زادن گل از همه خاری مجو

وحشی بافقی

در قفس آن مرغ خوش‌الحان که چه؟
بلبل و محروم ز بستان که چه؟

وحشی بافقی

گریۀ ابر بهاری نگر، ای غنچه مخند
که در این باغ همان باد خزان است که بود

هاتف اصفهانی

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران می‌گذرد

مولانا

شب است مَحرم عاشق، گواه ناله و زاری

طبیب اصفهانی

گفتی از جور فراقت چه به من می‌گذرد؟
آن‌چه از باد خزان به چمن می‌گذرد

امیرخسرو دهلوی

در مذهب خوبان روشِ داد نیامد

مهدی افضلی گروه

لیلای عاشق همه‌ی شعرهای بد
ای صورت قشنگ خدا توی چارقد

ای ماه بی‌ملاحظه‌ی دشت بی‌پلنگ
ای خوب ای عزیز و ای بیش‌تر ز حد

من عاشقت نبوده‌ام و نیستم ولی
داری دوباره از غزلم می‌شوی تو رد

خاتون اسب و آینه و ترمه و حنا
چشم تو کرد روح مرا حبس در ابد

من عاشقت نبوده‌ام و نیستم... که نه
ای از شروع، آخر این شعر را بلد

حتماً دوباره از غزلم دور می‌شوی
حتماً دوباره شاعر از این خواب می‌پرد

با یاد خواب‌های گه‌گاهت ای عزیز
تقدیم چشم‌های تو این بیت مستند

«ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای
بگذار تا بینمش اکنون که می‌رود»

محمدرضا ترکی

خانه‌به‌دوش ِ فنا در شب طوفانی‌ام
داغ کدامین خطا، خورده به پیشانی‌ام؟

هم‌سفر بادها، رفته‌ام از یادها
فاصله‌ای نیست تا، لحظه‌ی ویرانی‌ام

خوب، نه آن گونه خوب، تا به بهشتم بری
بد، نه بدان گونه بد، تا که بسوزانی‌ام

سایه‌ی اهریمن است یا شبحی از من است
این که نفس می‌کشد در من پنهانی‌ام

کولیِ زلفت شبی خیمه بر این دشت زد
آه که تعبیر شد خواب پریشانی‌ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا
یک‌سره طوفانی‌ام، یک‌سره بارانی‌ام

علیرضا قزوه

کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد
راه بیت‌الله اگر از هند و ایران بگذرد

مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ
مست‌تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد

«خون نمی‌خوابد» چنین گفتند رندان پیش از این
کیست می‌خواهد که از خون شهیدان بگذرد؟

نغمه‌اش در عین کثرت، جوش وحدت می‌زند
هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد

پردة عشّاق حاشا بی‌ترنّم گل کند
شام دل‌تنگان مبادا در غم نان بگذرد

وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود
حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد

خون سهراب و سیاوش سنگ‌فرش کوچه‌هاست
رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد

کاشکی این روزها بر ما نمی‌آمد فرود
حسرت این روزها بر ما فراوان بگذرد

کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش می‌شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

حال و روز عاشقان امروز بارانی‌تر است
نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد

از شراب مشرق توحید خواهد مست شد
گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد

محمدکاظم کاظمی

عاقبت با ناله سودا می‌شود آهی که نیست
زیر گام ما به منزل می‌رسد راهی که نیست

از کرامت‌های بسیارت همین ما را رسید
شاخه‌ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست

خوب می‌دانیم و می‌دانی که چندین سال قحط
آب‌مان در کاسه‌ی سر دادی از چاهی که نیست

آخر اما صبر کن، ای آسمان! خواهی شنید
نور صد خورشید می‌گیریم از این ماهی که نیست

دست اگر آن دست دیروزین ما باشد ـ که هست ـ
باز هم گندم برون می‌آرد از کاهی که نیست

کُشته‌ی خود می‌شود این ایل، حتی در شکست
تا نبندد دست امّیدی به خون‌خواهی که نیست

حامد عسکری

شب دلواپسی‌ها هرقدر بی‌ماه‌تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه‌تر بهتر

برای شانه‌های شهر متروکی شبیه من
تکان‌های گسل، یک‌دفعه و ناگاه‌تر بهتر

چه فرقی می‌کند من چند سر قلیان عوض کردم؟
برای قهوه‌چی‌ها، مرد، خاطرخواه‌تر بهتر

ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر، کم‌آه‌تر بهتر

نه این‌که قافیه کم بود نه! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه‌تر بهتر

حامد عسکری

شانه‌هایت هست خانم، کوه می‌خواهم چه کار؟
زلف وا کن، جنگل انبوه می‌خواهم چه کار؟
 
ساده شاعر می‌شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق؛ اسطوره‌ای نستوه می‌خواهم چه کار؟
 
غرق کن من را نیاگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می‌خواهم چه کار؟
 
«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی، آیینۀ بی‌روح می‌خواهم چه کار؟
 
تیغ ابرو می‌کشی و بعد می‌گویی برو...
این‌همه قافیۀ مجروح می‌خواهم چه کار...

حامد عسکری

ای دلبری‌ات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره‌ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسۀ تنبور و سه‌تاری بتراشم

هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم

گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است
حتا وسط ایل خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله‌هایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم... که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه‌خورده، تو گل سرخ
تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم

حامد عسکری

چگونه باشی و چشم از نگاه بردارم؟
چگونه از ته یک چاه ماه بردارم؟
 
چه فرق دارد وقتی همیشه می‌بازم
سپید بردارم یا سیاه بردارم؟
 
همیشه دلخوشی‌ام بوده بعد هر بازی
یکی دو مهره به عمد اشتباه بردارم
 
که تو برنده شوی از شکوه خندۀ تو
برای دلهره‌ام سرپناه بردارم
 
تو مثل قلیانی، لب گذار روی لبم
به قدر ظرفیتم از تو آه بردارم
 
به لطف فاصله‌ها عشق پاک می‌ماند
مخواه فاصله‌ها را.... مخواه بردارم

حامد عسکری

گفته بودم گریه بده واسه مرد
غرور زیادش خوبه... کم نمی‌شه

مرد واسه بستن بند کفشش
پاشو بالا می‌آره خم نمی‌شه

حامد عسکری

اگه خیال تو همش باهام نیس
خلوتمو چرا خراب می‌کنن

چرا راننده تاکسیا همیشه
دوتا کرایه رو حساب می‌کنن؟

اگه خیال تو همش باهام نیس
چرا قدم‌زدن‌هامو کش می‌دم

چرا غروبا که می‌رم «کافه ماه»
می‌رم دوتا قهوه سفارش می‌دم؟

دور و برم پره از آدمایی
که داد درد مشترک می‌زنن

قصدی ندارن ولی با کاراشون
زخمای کهنه‌مو نمک می‌زنن

گلچین گیلانی - شیشه‌های خون

آخرین شعر گلچین گیلانی (شاعر باز باران با ترانه)
در بستر بیماری سرطان خون
لندن - 22 نوامبر 1972

دو سه تا شیشه ز خون دگرانم دادند
دو سه تا ماه دگر، بیهده جانم دادند

این چنین بخشش کم‌پایه، بپرسید چرا
بس نبود آن‌چه به یک عمر نشانم دادند؟

زین همه رنگ دل‌آرا که جهان راست، چرا
گچ کشیدند به چشم و یرقانم دادند؟

سرزنش کم کن اگر نیست مرا بار و بری
شصت سال است که چون شاخه تکانم دادند

ای پرستار، زمانی که محصل بودم
دلبرانی چو تو، چندی هیجانم دادند

ای پرستار، به نبضم تو چه‌ها می‌شمری؟
سود اگر بود، ز کف رفت و زیانم دادند

خوشم ای دل، که در این می‌کده بی‌بت و می
با خیال می و ساقی، ضربانم دادند

هم‌اتاقم، دو سه شب درد کشید و دررفت
گفت تابوت به‌جای چمدانم دادند

عباس احمدی

گرمای سوسنگرد اگر بالای چل بود
آب و هوای شهر تهران معتدل بود

خورشید هم هم‌درد با بیکاری او
در آسمان پرغبار کوچه ول بود

چیزی که دنبالش نبوده سهمی از نفت
ارزانی کمپانی توتال و شل بود

هم‌سنگر خوبش که روزی جفت او بود
در پشت میز اکنون ضمیر منفصل بود

می‌خواست تا درخواستی... رویش نمی‌شد
می‌خواست حرفی، نامه‌ای... اما دودل بود

- حاجی مرا یادت می‌آید؟ کربلای...
هم‌رزم از پیشینه‌اش گویی خجل بود

حاجی، نه! دکتر روی برگرداند و حل شد
در قهوه‌اش که مثل بهمنشیر گِل بود

آیینه‌دار زخم‌های نسل او شد
اشکی که کنج چشم‌هایش مشتعل بود

سیم بسیجی وصل بود اما ندانست
حاجی خودش شخصاً به بالا متصل بود!