شانههایت هست خانم، کوه میخواهم چه کار؟
زلف وا کن، جنگل انبوه میخواهم چه کار؟
ساده شاعر میشوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق؛ اسطورهای نستوه میخواهم چه کار؟
غرق کن من را نیاگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح میخواهم چه کار؟
«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی، آیینۀ بیروح میخواهم چه کار؟
تیغ ابرو میکشی و بعد میگویی برو...
اینهمه قافیۀ مجروح میخواهم چه کار...
من انقدر غرق شعرهاتون میشم که دیگه پاک فراموش میکنم نظر بدم . . .