شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
همچنان صیاد را صحرا به صحرا میکشند
آهوان مست جور چشم او را میکشند
زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موجها باری گران بر دوش دریا میکشند
قصهی انگشتری بیمثلم اما بینگین
دوستان از دست من شرمندگیها میکشند
قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایهام را بیشتر بر خاک دنیا میکشند
شرک، موری بود بر سنگ سیاهی در شبی
چشمهای ما فقط «رنج» تماشا میکشند
به تقویم تعطیل این زندگی
که لبریز شبهای خط خورده است
یکی احتمالاً بهار مرا
برای زمستان خود برده است
کمی زندگی سهم من بود و بس
و دستی که آن را بغل میگرفت
نگاهم کنار خدا مینشست
و از چشم نابش عسل میگرفت
چه سرد است و یخ بسته و بیعبور
خیابان دلتنگ رویای من
من و روزهایی که بس تنبلاند
نفسهای بیحال دنیای من
من و پای غمگین و این کفش گیج
که پوشیده از گرد آوارگی است
ببین سهم من از همه جادهها
به جز جای پاهای یک رفته نیست
ترک دنیا کن و بگریز از این کلّاشان
تا که شعرت نشود شمع شب عیّاشان
درد ما را چه به این شعبدهی بیدردان
شعر ما را چه به آیینهی این نقّاشان؟
عشق را در قدم هرزهدران ریختهاند
کیست تعلیم هوس داده به این اوباشان؟
نیست جز سبزک اوهام تغزّلهاشان
خوشخوشان است ببین حال همه حشّاشان
رهنمایان شمایند چرا شبکوران؟
شبچراغ شب مایند چرا خفّاشان؟
خندهدار است و غمانگیز در این دور غریب
خلعت خواجه به تن کردن این فرّاشان
گیرم از مرگ گذشتیم، خدایا چه کنیم؟
مُردگانیم گرفتار شب نبّاشان!
تقی از تیغ نترسید و من از شحنه و شاه
تیغها خونی و ما کشتهی فین کاشان!
گوشه چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایرهی سرگردان؟!
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان
این دعایی است که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا! نه سبکتر گردان!
غنچهای را که به پژمردهشدن محکوم است
تا شکوفا نشده بشکن و پرپر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواستهام؟
مرگ حق است به من حق مرا برگردان!
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی؟
برِ دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت، نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کُشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خَستی
کسی از خرابهی دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چه گونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چه گونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگر نه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کمِ شادی و غم سرزنشم کن
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این بار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایهی پنهانشده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
من اونی نیستم که اگه درم ببندی
از دیوار بیام
من درو میشکونم
***
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی در دلم جابهجا میکند
***
آه بلبل کوهی! بلبل کوهی!
برای آوازی که من سر دادهام
دهان تو کوچک است
***
عزیزم! هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
***
محمدباقر!
احساس درختی را دارم
که در مسیر کارخانهی چوببری قرار گرفته است
همچنان وعدهی بخشایش شاهنشاهش
میکشد گمشدگان را به زیارتگاهش
نه در آیینهی فهم است؛ نه در شیشهی وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش
به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهرهی جانکاهش
از همآغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟
کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خستهام مثل درختی که از آذر ماهش
باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سورهی توبه رسیده است به بسماللهاش
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ روزی میرسد
قیمت لبهای سُرخت روزگاری بشکند
هرگز
آرزو نمیکنم خداوند دعای همهی بندگانش را برآورده سازد
که جز من
بسیارند که
تو را از خداوند طلب کردهاند
آه من حسودم بانو... حسود
...
پشت همین پاکت مینویسم:
دوستت دارم
میدانم یا پستچی از حسادت خواهد مرد
یا کبوتری که میفرستم هیچگاه بامت را ترک نخواهد کرد
...
نه به خدا
نه به دیگری
نه به روزگار...
به فراموشیام بسپار
به ساعت دل خود، میتپم نه با تقویم
به سال، عید و مُحرّم نمییشوم هرگز
حالا که رفتهای
پرندهای آمده است
در حوالی همین باغ روبهرو
هیچ نمیخواهد،
فقط میگوید:
کو کو...
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند
مانند تو که پاکترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریدهاند
دستم نمیرسد به تو ای باغ دوردست
از بس حصار پشت حصار آفریدهاند
سایهای زیر ساقهی سنجد
برکه را موذیانه میپایید
ماه، مست از شمیم وسوسهای
لب به لبهای آب میسایید
برکه از رنگ و بوی گل پُر بود
زیر باران سایه روشنها
روی سنگی لمیده بود آرام
جامهی نازکی تک و تنها
ناگهان برگها تکان خوردند
ماه، پشت درخت چشم گذاشت
شور افتاد در دل برکه
شیشهی شرم شب ترک برداشت
این طرف برکهی رها در موج
غرق مهتاب بود و عطر چمن
آن طرف سنگ سرد خوابآلود
بستر ساکت دو پیراهن..!
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چه قدر خاطرهی نیمهجان در آوردیم