به تقویم تعطیل این زندگی
که لبریز شبهای خط خورده است
یکی احتمالاً بهار مرا
برای زمستان خود برده است
کمی زندگی سهم من بود و بس
و دستی که آن را بغل میگرفت
نگاهم کنار خدا مینشست
و از چشم نابش عسل میگرفت
چه سرد است و یخ بسته و بیعبور
خیابان دلتنگ رویای من
من و روزهایی که بس تنبلاند
نفسهای بیحال دنیای من
من و پای غمگین و این کفش گیج
که پوشیده از گرد آوارگی است
ببین سهم من از همه جادهها
به جز جای پاهای یک رفته نیست
سلام
ممنون که قابل دانستید دوست من ...... .
خیلی قشنگه شعرت.
شعرش.