... و عشق بود که آغاز قصه تنها بود
و عشق بود که آغاز قصهی ما بود
و عشق بود که پرواز شد پرستو را
به صبح باغچه پاشید عطر شببو را
نفرین به زندگی که تو ماهی، من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیات کمم
نفرین به آن که فرق نهاده است بین ما
تا تو بهشت پاکی، تا من جهنمم
نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم، من که فقط غمم
آهستهتر به زندگی من قدم بنه
من گور دستهجمعی گلهای مریمم
لبهای من دو مار لهاند و لوردهاند
با بوی خون به سینه فرو میرود دمم
ای ماه! مهربانی تو میخورد مرا
ای ماه! من سیاهدلم از تو میرمم
بالا بلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانیات کمم
مادر سلام! آمدهام بعد سالها
انگار انتظار تو را پیر کرده است
زود است باز این همه پیری برای تو
شاید منم که آمدنم دیرکرده است
مادر مرا [ببخش!] اگر دیر آمدم
جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینهی شکسته من پر غرور بود
دیرینه سال بود که در دوردستها
یک سرزمین به گُرده من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسهساز
بیوقفه با زمین و زمان در نبرد بود
دیرینه سال بود که سرپنجههای من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد
قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم...
... که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم
مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول میکشید
مادر نمیر!... زندگی من از آن تو!
مادر نمیر!... زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!..
چی بگم دلم گرفته از همه حلّاجیا
خستهام حسابی از لفاظیا، وراجیا
منجیا غریبن، اما همه جا گفته میشه
نقل گُلکاشتنای دروغکی ناجیا
غیرت مردا رو ای ول حاجی! خیلی دعواها
«کرکری خوندن پرسپولیسیاس با تاجیا»
حاجی دس روی دلم نذار که خونه به خدا
از آتیشی که سوزوندن بعضی از شاباجیا
اونا نازشون خریدار داره اما همیشه
دل ما چوب میخوره تو همهی حراجیا
گرچه از آوردن این لفظ بیزاری
دوستت دارم چرا که دوستم داری
بغضی و از دردهای کهنه میگویی
اشکی و از ابرهای تازه میباری
با خدا اتمام حجت کردی و باید
دل به ابلیس قشنگ عشق بسپاری
این که دارد از لبانت سیب میدزدد
او که داری بر لبانش سیب میکاری...
آدم خوبی است... اما خاطرت باشد
وای اگر دست از سرش یک لحظه برداری
وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه میافتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاهقاه میافتند
یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه میافتند
وقت حساب، دانهدرشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در تودههای کاه میافتند
امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه میافتند
اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربدهفرمای
شبهای بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه میافتند
یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد اینطرف، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه میافتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاهگاه میافتند
عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانههای سنگپران نیز با سنگها به چاه میافتند
ای دلِ باخته! این بار کجا میبریام؟
راه نشناخته این بار کجا میبریام؟
منم آن فاخته گم شده کوکوخوان
منم آن فاخته... این بار کجا میبریام؟
هر کجا بردهایام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!... این بار کجا میبریام؟
ای سواری که سپاهش..که نگاهش... ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا میبریام؟
عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا میبریام؟
بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا میبریام؟...
هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست
در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست
سر مویی دلم آشفتهی گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست
میخرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست
شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست
چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!
مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود -گرچه کمی بدحجاب بود!-
با چشم میشنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف میزد، حاضرجواب بود
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود
نه... نه... مرا نبلعید!
این التماس نیست
این آخرین نصیحت کرمی است نیمهجان
آویخته به تیزی قلاب
در گوش ماهیان
هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم
حکایت من و باران که میگریست یکی است
از آسمان به زمین کردهاند تبعیدم
مرور میکنم این سالهای هجری را
پر از تلاقی ماه مُحرّم و عیدم
بگو به باد که من آفتابگردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم
گل محمدیام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!
ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند
ستارهی سحرم پیشمرگ خورشیدم
کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را
جان انگور به جز جام نمیانجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را
مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیشتر نور علی نور ببینم خود را
سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را
نیست شیرینتر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را
تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را
خرقهی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...
اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها، شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
مینویسم گاه زیبا، گاه زشت
ماندهام در لابهلای سرنوشت
روز از گنجایش غم خالی است
شب برای گریههایم عالی است
افسار دلم دست خدا بود چنین شد!
ای وای اگر دست خودم بود چه میشد؟
مقصود دلم مهر و وفا بود چنین شد!
گر قصد دلم جور و جفا بود چه میشد؟
بیهوده متاز، مقصد خاک است.
بس که در تدبیر فردا ماندهایم
با همیم اما چه تنها ماندهایم
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها ماندهایم
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
الهی به آنان که در تو گُمند
نهان از دل و دیدهی مردمند
ادامه مطلب ...