ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

جواد زهتاب

... و عشق بود که آغاز قصه تنها بود
و عشق بود که آغاز قصه‌ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را
به صبح باغچه پاشید عطر شب‌بو را

ادامه مطلب ...

سیّدرضا محمدی

نفرین به زندگی که تو ماهی، من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانی‌ات کمم

نفرین به آن که فرق نهاده است بین ما
تا تو بهشت پاکی، تا من جهنمم

نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم، من که فقط غمم

آهسته‌تر به زندگی من قدم بنه
من گور دسته‌جمعی گل‌های مریمم

لب‌های من دو مار له‌اند و لورده‌اند
با بوی خون به سینه فرو می‌رود دمم

ای ماه! مهربانی تو می‌خورد مرا
ای ماه! من سیاه‌دلم از تو می‌رمم

بالا بلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانی‌ات کمم

رضا شیبانی - یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید

مادر سلام! آمده‌ام بعد سال‌ها
انگار انتظار تو را پیر کرده است
زود است باز این همه پیری برای تو
شاید منم که آمدنم دیرکرده است

مادر مرا [ببخش!] اگر دیر آمدم
جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینه‌ی شکسته من پر غرور بود

دیرینه سال بود که در دوردست‌ها
یک سرزمین به گُرده من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسه‌ساز
بی‌وقفه با زمین و زمان در نبرد بود

دیرینه سال بود که سرپنجه‌های من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد

قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم...
... که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم

مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول می‌کشید


مادر نمیر!... زندگی من از آن تو!
مادر نمیر!... زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!..

علی‌محمد مؤدّب

چی بگم دلم گرفته از همه حلّاجیا
خسته‌ام حسابی از لفاظیا، وراجیا

منجیا غریبن، اما همه جا گفته می‌شه
نقل گُل‌کاشتنای دروغکی ناجیا

غیرت مردا رو ای ول حاجی!  خیلی دعواها
«کرکری خوندن پرسپولیسیاس با تاجیا»

حاجی دس روی دلم نذار که خونه به خدا
از آتیشی که سوزوندن بعضی از شاباجیا

اونا نازشون خریدار داره اما همیشه
دل ما چوب می‌خوره تو همه‌ی حراجیا

علی‌اکبر یاغی‌تبار - آدم خوبی است

گرچه از آوردن این لفظ بیزاری
دوستت دارم چرا که دوستم داری

بغضی و از دردهای کهنه می‌گویی
اشکی و از ابرهای تازه می‌باری

با خدا اتمام حجت کردی و باید
دل به ابلیس قشنگ عشق بسپاری

این که دارد از لبانت سیب می‌دزدد
او که داری بر لبانش سیب می‌کاری...

آدم خوبی است... اما خاطرت باشد
وای اگر دست از سرش یک لحظه برداری

علی‌رضا قزوه

کهنه‌صرّافان دنیا از تصرّف می‌خورند
از عدالت می‌نویسند، از تخلّف می‌خورند

می‌نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می‌خورند!

این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفره‌ی چرب تعارف می‌خورند

عاشقان هم گاه‌گاهی ناز عرفان می‌کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می‌خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین‌اند و دنیا، از تکلّف می‌خورند

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده‌ام
گرگ‌ها را هم برادرهای یوسف می‌خورند!

امید مهدی‌نژاد

وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در توده‌های کاه می‌افتند

امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد این‌طرف،‌ نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاه‌گاه می‌افتند

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز با سنگ‌ها به چاه می‌افتند

محمدمهدی سیِّار - باخته

ای دلِ باخته! این بار کجا می‌بری‌ام؟
راه نشناخته این بار کجا می‌بری‌ام؟

منم آن فاخته گم شده کوکوخوان
منم آن فاخته... این بار کجا می‌بری‌ام؟

هر کجا برده‌ای‌ام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!... این بار کجا می‌بری‌ام؟

ای سواری که سپاهش..که نگاهش... ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا می‌بری‌ام؟

عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا می‌بری‌ام؟

بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا می‌بری‌ام؟...

محمدمهدی سیِّار - غم‌فروش

هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست

در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست

سر مویی دلم آشفته‌ی گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست

می‌خرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست

شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست

محمدمهدی سیِّار - کمی عشق

چشمش اگرچه مثل غزل‌های ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!

مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود -گرچه کمی بدحجاب بود!-

با چشم می‌شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می‌زد، حاضرجواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود

محمدمهدی سیِّار - مرا نبلعید

نه... نه... مرا نبلعید!
این التماس نیست
این آخرین نصیحت کرمی است نیمه‌جان
آویخته به تیزی قلاب
در گوش ماهیان

محمدمهدی سیِّار - سال‌های هجرِی

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

حکایت من و باران که می‌گریست یکی‌ است
از آسمان به زمین کرده‌اند تبعیدم

مرور می‌کنم این سال‌های هجری را
پر از تلاقی ماه مُحرّم و عیدم

بگو به باد که من آفتاب‌گردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

گل محمدی‌ام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

ستارگان سحر پیش‌مرگ خورشیدند
ستاره‌ی سحرم پیش‌مرگ خورشیدم

حمیدرضا برقعی

مصرع ناقص من کاش که کامل می‌شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می‌شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آن گونه که می‌خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می‌دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه‌ی عالم و آدم به تو می‌اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می‌اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه‌ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه‌ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه‌ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

می‌رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می‌خواهد
سالیانی است که معراج خدا می‌خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می‌بستی
وای اگر پارچه‌ی زرد به سر می‌بستی

در هوا تیغ دو دم نعره‌ی هو هو می‌زد
نعره‌ی حیدریه «أینَ تَفرّو» می‌زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

علی‌رضا بدیع

کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را

جان انگور به جز جام نمی‌انجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را


مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیش‌تر نور علی نور ببینم خود را

سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را

نیست شیرین‌تر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را

تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را

خرقه‌ی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...

اولین روز دبستان بازگرد

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی‌ها، شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب‌های چوبکی

ادامه مطلب ...

روز و شب

می‌نویسم گاه زیبا، گاه زشت
مانده‌ام در لابه‌لای سرنوشت
روز از گنجایش غم خالی است
شب برای گریه‌هایم عالی است

افسار

افسار دلم دست خدا بود چنین شد!
ای وای اگر دست خودم بود چه می‌شد؟
مقصود دلم مهر و وفا بود چنین شد!
گر قصد دلم جور و جفا بود چه می‌شد؟

مقصد

بیهوده متاز، مقصد خاک است.

جمع و منها

بس که در تدبیر فردا مانده‌ایم
با همیم اما چه تنها مانده‌ایم
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها مانده‌ایم

رضی‌الدین آرتیمانی - ساقی‌نامه

الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل‌آفرینان دیوانه‌ات

الهی به آنان که در تو گُمند

نهان از دل و دیده‌ی مردمند

ادامه مطلب ...