شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن