ترک دنیا کن و بگریز از این کلّاشان
تا که شعرت نشود شمع شب عیّاشان
درد ما را چه به این شعبدهی بیدردان
شعر ما را چه به آیینهی این نقّاشان؟
عشق را در قدم هرزهدران ریختهاند
کیست تعلیم هوس داده به این اوباشان؟
نیست جز سبزک اوهام تغزّلهاشان
خوشخوشان است ببین حال همه حشّاشان
رهنمایان شمایند چرا شبکوران؟
شبچراغ شب مایند چرا خفّاشان؟
خندهدار است و غمانگیز در این دور غریب
خلعت خواجه به تن کردن این فرّاشان
گیرم از مرگ گذشتیم، خدایا چه کنیم؟
مُردگانیم گرفتار شب نبّاشان!
تقی از تیغ نترسید و من از شحنه و شاه
تیغها خونی و ما کشتهی فین کاشان!