نام تو را شنید، دلم شد سبوی خون
لحظه به لحظه پای غزل رفت توی خون
لحظه به لحظه هر چه سرودم شهید شد
جاری شد از دو سمت دهانم دو جوی خون
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
از عطر یاسم بادهای باغهای دور
از یاد میبردند مریمهای عالم را
انگار یک جا بر سرم آوار میکردند
تیغ تمام ابن ملجمهای عالم را
تا صبح بر گلبرگ زردش گریه خواهم کرد
شرمنده خواهم کرد شبنمهای عالم را
من پشت پرچین بهشت کوچکم دیدم
هیزم به دوشان جهنمهای عالم را
ماهم هلالی میشد و من در حلولی سرخ
میدیدم آغاز محرمهای عالم را
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما مگر نه حاصل گلهای پرپر است؟
صحرا، شهید دادهی لیلا و قیسهاست
این سرزمین سبز اگر لالهپرور است
به هیچکس نخورد بَر که صحبت از خود ماست
جناب آینه من روی صحبتم به شماست
□
دوباره وحشت نیل است و قصهی فرعون
ولی حکایت ما قرنها پس از موساست
هزار کشتی از این نیل رد شده است، هنوز
من و تو مانده که اعجاز در کدام عصاست
نداشت مایهی پیغمبری کسی از ما
و گرنه غار حرا هم هنوز غار حراست
چهگونه یک گره از کار خلق بگشاید
دو دستمان که تمامی عمر وقف دعاست
دو دستمان که پی روزنامهی هر روز
توسلش به ستون نیازمندیهاست؟!
هزار سوخته از جنگها به جا مانده است
هنوز قصهی پروانه بحث محفل ماست
اگر چه پُر شده صد چاه از برادرها
جهان به جلوهی گلهای یوسفش زیباست
□
درید سینهی سهراب را، کسی که دلش
تمام عمر فقط از خدا پسر میخواست
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت: آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما! پرده برداری
صدایی ازصدای عشق خوشتر نیست، حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
باغبان غنچه نچیدم ز من آزرده مباش
پارههای جگر است این که به دامن دارم
تو هم در آینه، حیران حسن خویشتنی
زمانهایست که هرکس به خود گرفتار است
با سایه، تو را نمیپسندم
عشق است و هزار بدگمانی
ـــــ
رفیق اهل غفلت هر که شد از کار میماند
چو یک پا خفت، پای دیگر از رفتار میماند
زندگی! در خم و پیچت به خدا خسته شدم
راه جسته به خطا و به خطا خسته شدم
...
پیش پای کس و ناکس دل ما قربان شد
از دل – این مرغ عروسی و عزا – خسته شدم
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیم چون دگران، این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکیِ دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جان است نه سنگ است که فرسوده نگردد
دشوار شد، سخن به صراحت بگو عزیز
حالا که فرصتی شده، راحت بگو عزیز
رؤیا که جرم نیست بگو، مو به مو بگو
سر را بلند کن، به خودم روبرو بگو
بدهکارم به مستی، روزهایی را که هشیارم
از آن بدتر به عزرائیل، چندین جان بدهکارم
بدهکارم به خندیدن، تمام عمر تلخم را
به گریه روزهایی را که از تلخی تلنبارم
بدهکارم به عصیان وام فرصتها که عمرم داد
و با بد پاکدامانی تلف گشتند بسیارم
به دانشگاه چندین ساعت حاضر نبودن را
به نمره صفرهایی را که در پروندهام دارم
بدهکارم به دین چندین نماز و روزه و پرهیز
به دینداری چه گفتارم چه کردارم چه پندارم
بدهکارم به چشمم دیدن خوبان عالم را
به گوشم قطع اصواتی که میجویند آزارم
تنم قرضه نفسهایم به جای قسطهایی که
برای این و آن یک عمر بایستی بپروارم
به دستانم به پاهایم به لبهایم به ششهایم
بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم
آرزو خون شد، ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم، او دشنام نتوانست کرد
ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خونفشان نینوا، اشکهای حضرت امیر بود
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
به دلم هر مژه را خنجر فولاد کند
رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کین همه طائر روح از قفس آزاد کند
صاحبِ حوصله، دلسوختگان میباشند
کس ندیده است که شمعی گله از باد کند
دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا
بیش از این نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبهای آباد کند
سوی شمع، آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند
دست مشاطه به رخسار عروسان نکند
آنچه با چهرۀ کس، سیلی استاد کند
این روزها که این همه کم فکر میکنیم
آیا به عشق و عاطفه هم فکر میکنیم؟
احساس را معامله کـــردیم بـــا غذا
دیگـر فقط، فقط به شکم فکر میکنیم
مـارا مجال درک قلم نیست بیگمـان
بسیارمان به ترک قلم فکـر میکنیم
وقتی همه برای پس از مرگ زندهایم
هستی گذاشته، به عدم فکر میکنیم
شادی کنیم، هیــزم خشک جهنمیم
از ترسمان به گریه و غم فکر میکنیم
افکار ما، به زعم شما، کفر مطلق است
گاهی اگر به لحظه و دم فکر میکنیم
لطفاً تا انتها تحمل کنید. شعر خوبی است با یک روایت بدیع و زاویه دید عجیب.
خبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانههات لرزیدند
شاخههای گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند
پلکها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته میکردی
روی مرطوب گونهات آرام، قطرههایی درشت غلتیدند
صبح تاریک و سرد بهمن ماه، از دهانها بخار میآمد
مردهها را به نوبت انگاری، توی غسالخانه میچیدند
دست بیاعتنا و سنگینی، که مرا روی تختهای میشست
چشمهای غریب و غمگینت، پشت دیوارها نمیدیدند
مادرم هم نگفت: «فاطی جان...»، قسمم هم نداد برگردم
مثل تازه عروسها وقتی، پیکرم را سپید پوشیدند
بعد از آن دست دیگری آمد، پلک سنگین وخیس من را بست
چشمهای تو دیگر از امروز، گریههای مرا نمیدیدند
زیر سنگینیِ لحد انگار، دلم از ترس و غصه میترکید
مشتی از خاکهای بیوقفه، توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد میزدم: « برگرد! من از این گور سرد میترسم»
گوشهایت عجیب کر شده بود، حرفهای مرا نفهمیدند
گریهی تو کلافهام میکرد، نالههایم بلندتر شده بود
اسکلتهای پیشکسوتتر، به من و نالههام خندیدند
هقهق تو شدیدتر میشد، بدنت مثل بید میلرزید
مثل سریالهای تکراری، ابرها بیدلیل باریدند
چون روال همیشگی هرکس، سورهای خواند و دور شد از من
دستهایی فشرد دستت را، صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت، مثل یک تکه ماه میماندی
مردمکهای خیس و براقت، مثل الماس میدرخشیدند
هم دلم تنگ میشود بیتو، هم از این گور سرد میترسم
چه کسی گفته مرگ آزادیست؟! زیر این خاک که نخوابیدند!
ظهر متروک و سرد بهمن ماه، سایهای روی سنگ میلرزید
عقربکها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند
مثل هر پنجشنبه میآیی، من به پایان رسیدهام کم کم
شانههای تکیدهام اینجا، زیر باران و باد پوسیدند
رشت یا ابری است یا باران، مثل نفرین مدام میبارد
روی این شهر لعنتی انگار، خاک سنگین مرده پاشیدند