ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسین تقلیلی

نام تو را شنید، دلم شد سبوی خون
لحظه به لحظه پای غزل رفت توی خون

لحظه به لحظه هر چه سرودم شهید شد
جاری شد از دو سمت دهانم دو جوی خون

ادامه مطلب ...

محمدمهدی سیّار

با هم صدا کردند ماتم‌های عالم را
وقتی جدا کردند هم‌دم‌های عالم را

از عطر یاسم بادهای باغ‌های دور
از یاد می‌بردند مریم‌های عالم را

انگار یک جا بر سرم آوار می‌کردند
تیغ تمام ابن ملجم‌های عالم را

تا صبح بر گل‌برگ زردش گریه خواهم کرد
شرمنده خواهم کرد شبنم‌های عالم را

من پشت پرچین بهشت کوچکم دیدم
هیزم به دوشان جهنم‌های عالم را

ماهم هلالی می‌شد و من در حلولی سرخ
می‌دیدم آغاز محرم‌های عالم را

علی‌اکبر داوری

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما مگر نه حاصل گل‌های پرپر است؟

صحرا، شهید داده‌ی لیلا و قیس‌هاست
این سرزمین سبز اگر لاله‌پرور است

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر داوری

به هیچ‌کس نخورد بَر که صحبت از خود ماست
جناب آینه من روی صحبتم به شماست

دوباره وحشت نیل است و قصه‌ی فرعون
ولی حکایت ما قرن‌ها پس از موساست

هزار کشتی از این نیل رد شده است، هنوز
من و تو مانده که اعجاز در کدام عصاست

نداشت مایه‌ی پیغمبری کسی از ما
و گرنه غار حرا هم هنوز غار حراست

چه‌گونه یک گره از کار خلق بگشاید
دو دست‌مان که تمامی عمر وقف دعاست

دو دست‌مان که پی روزنامه‌ی هر روز
توسلش به ستون نیازمندی‌هاست؟!

هزار سوخته از جنگ‌ها به جا مانده است
هنوز قصه‌ی پروانه بحث محفل ماست

اگر چه پُر شده صد چاه از برادرها
جهان به جلوه‌ی گل‌های یوسفش زیباست

درید سینه‌ی سهراب را، کسی که دلش
تمام عمر فقط از خدا پسر می‌خواست

علی‌اکبر داوری

تو لاله شدی و داغ را من بردم
چون شمع مزار در خودم می‌مردم
دیدند پس از تو از خودم سیر شدم
از بس که نشستم و خودم را خوردم

...

لک‌لک‌ها
بر لولۀ تانک‌ها لانه کرده‌اند
هواپیماهای جنگی زمین را شخم زده‌اند
برداشت روزنامه‌ها:
جنگ تمام شده است

...

برگشته‌ام
در آستانۀ در
بازوانت را می‌گشایی
و من
با آستین‌هایی که به جیبم سنجاق است
تنها
چهل درصد آغوش برایت آورده‌ام

محمدعلی بهمنی

لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت: آری
که این‌سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین
 تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما! پرده برداری

صدایی ازصدای عشق خوش‌تر نیست، حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم‌ها زد تیغ تاتاری

الفت کاشانی

باغبان غنچه نچیدم ز من آزرده مباش
پاره‌های جگر است این که به دامن دارم

اهلی شیرازی

تو هم در آینه، حیران حسن خویشتنی
زمانه‌ای‌ست که هرکس به خود گرفتار است

سلیم تهرانی

مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقۀ روز بی‌نوایی‌ست خدا

غنی کشمیری

با سایه، تو را نمی‌پسندم
عشق است و هزار بدگمانی


ـــــ


رفیق اهل غفلت هر که شد از کار می‌ماند
چو یک پا خفت، پای دیگر از رفتار می‌ماند

نظام قاسم

زندگی! در خم و پیچت به خدا خسته شدم
راه جسته به خطا و به خطا خسته شدم
...
پیش پای کس و ناکس دل ما قربان شد
از دل – این مرغ عروسی و عزا – خسته شدم

فریبا یوسفی

حرف از اشاره رفت، سخن آمد
ما جان گرفت و جانب من آمد
حسی غریب سوی وطن آمد
شرم و حسد به صورت زن آمد
آن جان رفته باز به تن آمد۱
               صد بار توبه کردم و دیگر ... نه!

گفتند بی‌ترانه به سر! کردم
گفتند رود باش و گذر!‌ کردم
با کوچ تا همیشه سفر! کردم
هر شب به سیل اشک سحر! کردم۲
بحریست بحر عشق ... خطر! کردم۳
               من ترک عشق و شاهد و ساغر... نه

ردّ و قبول و هرچه دگر ... باشد!
مانند چشم عشق که تر باشد،
باید هنر برای هنر باشد
آن خاک، کیمیاست، نه زر باشد
حتی اگر به لطفِ نظر باشد۴
                با خاک کوی دوست برابر؟... نه

با هر نسیم، روح چمن، تسلیم
مانند شاعران به سخن تسلیم
در جنگ تن به تن، همه تن تسلیم
من یک زنم، طبیعت زن؛ تسلیم
من یک‌قبا و حمله به من۵؟... تسلیم
                     محتاج جنگ نیست برادر! نه!


۱. یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
۲. دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
۳. بحری‌ست بحر عشق که هیچش کناره نیست
۴. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...
۵. به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم / که حمله بر من درویش یک‌قبا آورد.

وحشی بافقی

هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد

آلوده نیم چون دگران، این هنرم هست
کز صحبت من هیچ‌کس آلوده نگردد

پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد

با بلهوس از پاکیِ دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد

وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جان است نه سنگ است که فرسوده نگردد

سیّدضیاءالدین شفیعی

دشوار شد، سخن‌ به‌ صراحت‌ بگو عزیز
حالا که‌ فرصتی‌ شده‌، راحت‌ بگو عزیز
رؤیا که‌ جرم‌ نیست‌ بگو،‌ مو به‌ مو بگو
سر را بلند کن‌، به‌ خودم‌ روبرو بگو

سیّدرضا محمدی

بدهکارم به مستی، روزهایی را که هشیارم
از آن بدتر به عزرائیل، چندین جان بدهکارم

بدهکارم به خندیدن، تمام عمر تلخم را
به گریه روزهایی را که از تلخی تلنبارم

بدهکارم به عصیان وام فرصت‌ها که عمرم داد
و با بد پاک‌دامانی تلف گشتند بسیارم

به دانشگاه چندین ساعت حاضر نبودن را
به نمره صفرهایی را که در پرونده‌ام دارم

بدهکارم به دین چندین نماز و روزه و پرهیز
به دین‌داری چه گفتارم چه کردارم چه پندارم

بدهکارم به چشمم دیدن خوبان عالم را
به گوشم قطع اصواتی که می‌جویند آزارم

تنم قرضه نفس‌هایم به جای قسط‌هایی که
برای این و آن یک عمر بایستی بپروارم

به دستانم به پاهایم به لب‌هایم به شش‌هایم
بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم

بیدل دهلوی

آرزو خون شد، ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم، او دشنام نتوانست کرد

علیرضا قزوه

ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خون‌فشان نی‌نوا، اشک‌های حضرت امیر بود

کلیم کاشانی

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
به دلم هر مژه را خنجر فولاد کند

رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کین همه طائر روح از قفس آزاد کند

صاحبِ حوصله، دل‌سوختگان می‌باشند
کس ندیده است که شمعی گله از باد کند

دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا
بیش از این نیست گناهش که دلی شاد کند

گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبه‌ای آباد کند

سوی شمع، آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند

دست مشاطه به رخسار عروسان نکند
آن‌چه با چهرۀ کس، سیلی استاد کند

خلیل جوادی

این روزها که این همه کم فکر می‌کنیم
آیا به عشق و عاطفه هم فکر می‌کنیم؟

احساس را معامله کـــردیم بـــا غذا
دیگـر فقط، فقط به شکم فکر می‌کنیم

مـارا مجال درک قلم نیست بی‌گمـان
بسیارمان به ترک قلم فکـر می‌کنیم

وقتی همه  برای پس از مرگ زنده‌ایم
هستی گذاشته، به عدم فکر می‌کنیم

شادی کنیم، هیــزم خشک جهنمیم
از ترس‌مان به گریه و غم فکر می‌کنیم

افکار ما، به زعم شما، کفر مطلق است
گاهی اگر به لحظه و دم فکر می‌کنیم

فاطمه حق‌وردیان

لطفاً تا انتها تحمل کنید. شعر خوبی است با یک روایت بدیع و زاویه دید عجیب.


خبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانه‌هات لرزیدند
شاخه‌های گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند

پلک‌ها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته می‌کردی
روی مرطوب گونه‌ات آرام، قطره‌هایی درشت غلتیدند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه، از دهان‌ها بخار می‌آمد
مرده‌ها را به نوبت انگاری، توی غسال‌خانه می‌چیدند

دست بی‌اعتنا و سنگینی، که مرا روی تخته‌ای می‌شست
چشم‌های غریب و غمگینت، پشت دیوارها نمی‌دیدند

مادرم هم نگفت: «فاطی جان...»، قسمم هم نداد برگردم
مثل تازه‌ عروس‌ها وقتی، پیکرم را سپید پوشیدند

بعد از آن دست دیگری آمد، پلک سنگین وخیس من را بست
چشم‌های تو دیگر از امروز، گریه‌های مرا نمی‌دیدند

زیر سنگینی‌ِ لحد انگار، دلم از ترس و غصه می‌ترکید
مشتی از خاک‌های بی‌وقفه، توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می‌زدم: « برگرد! من از این گور سرد می‌ترسم»
گوش‌هایت عجیب کر شده بود، حرف‌های مرا نفهمیدند

گریه‌ی تو کلافه‌ام می‌کرد، ناله‌هایم بلندتر شده بود
اسکلت‌های پیش‌کسوت‌تر، به من و ناله‌هام خندیدند

هق‌هق تو شدیدتر می‌شد، بدنت مثل بید می‌لرزید
مثل سریال‌های تکراری، ابرها بی‌دلیل باریدند

چون روال همیشگی هرکس، سوره‌ای خواند و دور شد از من
دست‌هایی فشرد دستت را، صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت، مثل یک تکه ماه می‌ماندی
مردمک‌های خیس و براقت، مثل الماس می‌درخشیدند

هم دلم تنگ می‌شود بی‌تو، هم از این گور سرد می‌ترسم
چه کسی گفته مرگ آزادی‌ست؟! زیر این خاک که نخوابیدند!

ظهر متروک و سرد بهمن ماه، سایه‌ای روی سنگ می‌لرزید
عقربک‌ها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند

مثل هر پنجشنبه می‌آیی، من به پایان رسیده‌ام کم کم
شانه‌های تکیده‌ام این‌جا، زیر باران و باد پوسیدند

رشت یا ابری است یا باران، مثل نفرین مدام می‌بارد
روی این شهر لعنتی انگار، خاک سنگین مرده پاشیدند