ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاطمه حق‌وردیان

لطفاً تا انتها تحمل کنید. شعر خوبی است با یک روایت بدیع و زاویه دید عجیب.


خبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانه‌هات لرزیدند
شاخه‌های گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند

پلک‌ها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته می‌کردی
روی مرطوب گونه‌ات آرام، قطره‌هایی درشت غلتیدند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه، از دهان‌ها بخار می‌آمد
مرده‌ها را به نوبت انگاری، توی غسال‌خانه می‌چیدند

دست بی‌اعتنا و سنگینی، که مرا روی تخته‌ای می‌شست
چشم‌های غریب و غمگینت، پشت دیوارها نمی‌دیدند

مادرم هم نگفت: «فاطی جان...»، قسمم هم نداد برگردم
مثل تازه‌ عروس‌ها وقتی، پیکرم را سپید پوشیدند

بعد از آن دست دیگری آمد، پلک سنگین وخیس من را بست
چشم‌های تو دیگر از امروز، گریه‌های مرا نمی‌دیدند

زیر سنگینی‌ِ لحد انگار، دلم از ترس و غصه می‌ترکید
مشتی از خاک‌های بی‌وقفه، توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می‌زدم: « برگرد! من از این گور سرد می‌ترسم»
گوش‌هایت عجیب کر شده بود، حرف‌های مرا نفهمیدند

گریه‌ی تو کلافه‌ام می‌کرد، ناله‌هایم بلندتر شده بود
اسکلت‌های پیش‌کسوت‌تر، به من و ناله‌هام خندیدند

هق‌هق تو شدیدتر می‌شد، بدنت مثل بید می‌لرزید
مثل سریال‌های تکراری، ابرها بی‌دلیل باریدند

چون روال همیشگی هرکس، سوره‌ای خواند و دور شد از من
دست‌هایی فشرد دستت را، صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت، مثل یک تکه ماه می‌ماندی
مردمک‌های خیس و براقت، مثل الماس می‌درخشیدند

هم دلم تنگ می‌شود بی‌تو، هم از این گور سرد می‌ترسم
چه کسی گفته مرگ آزادی‌ست؟! زیر این خاک که نخوابیدند!

ظهر متروک و سرد بهمن ماه، سایه‌ای روی سنگ می‌لرزید
عقربک‌ها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند

مثل هر پنجشنبه می‌آیی، من به پایان رسیده‌ام کم کم
شانه‌های تکیده‌ام این‌جا، زیر باران و باد پوسیدند

رشت یا ابری است یا باران، مثل نفرین مدام می‌بارد
روی این شهر لعنتی انگار، خاک سنگین مرده پاشیدند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد