چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
به دلم هر مژه را خنجر فولاد کند
رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کین همه طائر روح از قفس آزاد کند
صاحبِ حوصله، دلسوختگان میباشند
کس ندیده است که شمعی گله از باد کند
دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا
بیش از این نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبهای آباد کند
سوی شمع، آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند
دست مشاطه به رخسار عروسان نکند
آنچه با چهرۀ کس، سیلی استاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبهای آباد کند
(: