حرف از اشاره رفت، سخن آمد
ما جان گرفت و جانب من آمد
حسی غریب سوی وطن آمد
شرم و حسد به صورت زن آمد
آن جان رفته باز به تن آمد۱
صد بار توبه کردم و دیگر ... نه!
گفتند بیترانه به سر! کردم
گفتند رود باش و گذر! کردم
با کوچ تا همیشه سفر! کردم
هر شب به سیل اشک سحر! کردم۲
بحریست بحر عشق ... خطر! کردم۳
من ترک عشق و شاهد و ساغر... نه
ردّ و قبول و هرچه دگر ... باشد!
مانند چشم عشق که تر باشد،
باید هنر برای هنر باشد
آن خاک، کیمیاست، نه زر باشد
حتی اگر به لطفِ نظر باشد۴
با خاک کوی دوست برابر؟... نه
با هر نسیم، روح چمن، تسلیم
مانند شاعران به سخن تسلیم
در جنگ تن به تن، همه تن تسلیم
من یک زنم، طبیعت زن؛ تسلیم
من یکقبا و حمله به من۵؟... تسلیم
محتاج جنگ نیست برادر! نه!۱. یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
۲. دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
۳. بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
۴. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...
۵. به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم / که حمله بر من درویش یکقبا آورد.