ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدعلی جوشایی - عشق جگرخوار

عشقی که گذارش به تو در خواب نمی‌خورد
از ما جگری خورد که قصاب نمی‌خورد

یک عمر دل‌آسوده به سر کردم و ای کاش
چشمم به تو در آن شب مهتاب نمی‌خورد

از برکه‌ی خشکیده مرا مرده گرفتی
این صید، فریب تو به قلاب نمی‌خورد

گر دور زمان این‌ همه نامرد نمی‌شد
در جمجمه‌ی شیر، شغال آب نمی‌خورد

از تیغ نهان در کف درمانده حذر کن
هر دشنه که بر گرده سهراب نمی‌خورد

علیرضا قزوه - خلیفه نیستی

خلیفه نیستی
سلطان هم
فقط امام اول مظلومانی
و جای پنج سال
می‌شد که پنجاه سال حاکم باشی

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - خسته‌ام

خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن
خسته‌ام، خسته از این صبح به شام آوردن
خسته‌ام، خسته از این خستگی پی در پی
خسته‌ام، خسته از این دانه به دام آوردن

نه گُلی تازه به دردِ دل ویرانم خورد
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد
« شاعر خانه‌خرابی که فقط در جا زد
پشت این ده‌کده از شدّت بی‌نانی مُرد»
ادامه مطلب ...

عهد ربات‌ها

در قحط‌سال عاطفه، عهد ربات‌ها
در اختلاط رنگی حق با صراط‌ها
بی‌شیخ، بی‌چراغ، به دنبال آرزو
گشتم تمام عمر، در این سومنات‌ها
مانند تشنه‌ای که تمنّا کند سراب
آهم، دخیل خانه این بی‌قنات‌ها
گور نمور من، تن و پیراهنش کفن
در لوت تن شکسته‌پرم، کو هرات‌ها؟
***
حالا ز گور لالۀ سرخی دمیده‌ام
در آخرین قنوت شب شب صلات‌ها
ما را نجات می‌دهی آیا به جرعه‌ای
ای بر کف تو آب تمام فرات‌ها

حامد عسکری

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

علیرضا قزوه


پریشانان، پری را می‌پرستند
گدایان، گوهری را می‌پرستند

بت بوداییان از جنس رقص است
اگر نیلوفری را می‌پرستند

دل ساقی هزاران دور خون شد
که مستان ساغری را می‌پرستند

اگر جمع پرستوها گسسته است
بهار پرپری را می‌پرستند

قیامت را نمی‌بینند آنان
که صور محشری را می‌پرستند

خبر از دین مداحان ندارم
خطیبان منبری را می‌پرستند

سواران پرچمی را می‌ستایند
دلیران سنگری را می‌پرستند

چه می‌دانند اینان از شهیدان
که خون و خنجری را می‌پرستند

خدا را عالمان و مفتیان هم
کتاب و دفتری را می‌پرستند

به بیت الله رفتم دیدم این قوم
به جای او دری را می‌پرستند

گناه از چشم و گوش بسته ماست
که این کوران کری را می‌پرستند

صدای اعتراضی نیست این‌جا
ابوذرها زری را می‌پرستند

خوشا آنان که دور از این جماعت
خدای دیگری را می‌پرستند

مژگان عباس‌لو

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هر کسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…

علی‌اکبر یاغی‌تبار

جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد

هابیل‌ها مزاحم قابیل می‌شدند
افسانه‌ی حقوق بشر اختراع شد

اعجوبه‌ای به هیات یک جسم باربر
اعجوبه‌ای به هیات خر اختراع شد

جنس لطیف باکره بود، اعتراض کرد
یک دفعه دستگاه پدر اختراع شد

مردم هوای فخرفروشی نداشتند
شئ‌ای شبیه سکه‌ی زر اختراع شد

فکر جنایت از سر آدم نمی‌گذشت
تا این‌که تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

این گونه شد که مخترع از خیر ما گذشت
این گونه بود که حضرت شر اختراع شد

دنیا به کام بود و . . . حقیقت؟!، مورخان
ما را خبر کنید، اگر اختراع شد

حسین تقلیلی

قسمت این بود که من موج و تو ساحل بشوی
من بکوبم به تو هر روز که خوشگل بشوی

قسمت این بود که از روز نخست خلقت
من شوم کوه، تو هم دشت مقابل بشوی

نیمی از آتش و آب و نیمی از خاک و نسیم
قسمت این بود بدین شکل و شمایل بشوی

نیمه‌ی خالی مهتاب تو را پر کردم
دیگر آن‌قدر نمانده است که کامل بشوی

دیگر آن‌قدر نمانده است مرا پر بکنی
دیگر آن‌قدر نمانده است مرا دل بشوی

فاضل نظری

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این، تباه این‌جا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه این‌جا

تو زیبایی و زیبایی در این‌جا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه این‌جا

علی‌رضا بدیع

به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک... نه ده... که تو را صدهزار بافه‌ی مو
دریغ از این که مرا صدهزار گردن نیست!

تو را چنان که تویی، هیچ شاعری نسرود
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست

(مخاطبان عزیز! این زنی که می‌شنوید،
فرشته‌ای‌ست... که البته پاک‌دامن نیست

که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست
ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

طنین درزدن‌اش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه‌ای این قدر مطنطن نیست)

- خوش آمدی! بنشین! آفتاب دم کردم..
که «چای دغدغه ی عاشقانه‌ی» من نیست

زمانه‌ای شده خاتون! که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد
اگر چه قصه‌ی ما قصه‌ی فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده‌ام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گِله‌ها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست... دشمن کیست...

عاشق آن است...

عاشق آن است که یا دیده به گل وا نکند
یا به غیر از گل روی تو تماشا نکند

به گدای تو اگر هر دو جهان را بخشند
رد کند، غیر تو را از تو تمنّا نکند

شرر عشق، تن و جان کسی را سوزد
که چو پروانه به آتش‌، زده، پروا نکند

شمع، فیضش همه شعله است به پروانه بگو
یا که پروا نکند یا پر خود وا نکند

دیدن روی تو با دادن جان شیرین است
رو نما تا که کسی روی به دنیا نکند

هر چه پیرایه ز مضمون به غزل می‌بندم
غزلم را به جز از نام تو زیبا نکند

حمیدرضا برقعی

روی پیشانی بختم خط به خط، چین دیده‌ام
بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

مو سپیدم مو سپیدم مو سپیدم مو سپید
گرگ باران‌دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده‌ام

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود
ابن‌سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام

علی‌اکبر لطفی

تا که پرواز به هر اوج خیالت باشد
آسمان‌هاست که زیر پر و بالت باشد

عمر کوتاه و عقابانه پریدن بهتر
تا کلاغانه فقط قیل وَ قالت باشد

ای نفس امشب از این فرصت خود سود ببر
چه کسی گفته که تا صبح مجالت باشد

جز که دل‌گیر شود از تو چه پاسخ دارد
تا تو از آینه‌ها « آه » سوالت باشد

غیر از این باور من نیست که افلاطون گفت
«ریشه‌ی هر چه که زشتی است جهالت باشد»

عشق کافی است برای من و تو،  قانع باش
گر چه این عشق همه  مال و منالت باشد

من به این راضی‌ام و عشق  برایم کافی است
زندگی هر چه ز من خورده حلالت باشد

فاضل نظری

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی، وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها؛ آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

محمدعلی بهمنی

گر هم‌سفر عشق شدی مرد سفر باش
ور نه ره خود گیر و یکی راه‌گذر باش

هم نعره‌ی امواج، گَرَت عربده‌ای نیست
در برکه‌ی آسایش خود زمزمه‌گر باش

هش‌دار که یخ، تاب تب عشق ندارد
گر بسته‌ی قالب‌شده‌ای فکر دگر باش

عیسی‌ات اگر جان بدمد شب‌پره‌ای باش
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش

هر خواب‌رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش

***

من ناخلفی با پدر خویش نکردم
های ای خلف زندگی‌ام مثل پدر باش