مگذار که این قافله از راه بیفتد
این قافله از راه به ناگاه بیفتد
میترسم از این زخم که بیبخیه بماند
آنقدر که یک مرتبه خون راه بیفتد
میترسم از این مضحکۀ تفرقه، مگذار
ابلیس از این فتنه به قهقاه بیفتد
مگذار نگینی که منقّش به نقیب است
در چنبر انگشتر بدخواه بیفتد
مولایی و مردی کن و مگذار، پس از این
در بین رجال این همه اشباه بیفتد
تا ماهی از این آب گلآلود نگیرند
ای کاش که در برکۀ ما ماه بیفتد
ایران من! ای کشور آیین و نیایش
از چشم تو مگذار که الله بیفتد
بگذار عزیزی کند این منتخب فقر
یوسف نشد این مرد که در چاه بیفتد
کوچهها کوچههای پیچاپیچ
کوچهها کوچههای پوچاپوچ
همهی یاوههای دنیا هیچ
همهی بافههای دنیا پوچ
کوچهها کوچههای بعد از عشق
شاهراهِ جنون و وحشت شد
سگ ولگرد قصههای شما
در همین کوچهها هدایت شد
رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم
دمیدم در نی دنیا، دمیدن شد فراموشم
سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گلچینی
دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم
ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود
همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم
مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم
شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم
صدای سرمۀ چشمت گلوی دیدهام را سوخت
که از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم
چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم
چنان گرم تماشایم که دیدن شد فراموشم
به تعقیب نمازی بیاذان درخود فرو رفتم
رکوعم، سجدهام کج شد، خمیدن شد فراموشم
شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن
تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم
دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید
چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم
اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربّک
بگو من هم ملک بودم، پریدن شد فراموشم
یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کسی که بوی هوالعشق میدهد نفسش
کسی که عطر هوالله میدهد دهنش
کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونیست بین عشق و منش
به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریههای خدا مانده بود و عطر تنش
تمام دشت پر از زخمهای عطشان بود
فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش
فرشته گفت ببینید این چه آینهایست
چه قدر بوی هوالنور میدهد سخنش
فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند میزند بدنش
به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش
یکی ز گوشهنشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش...
بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب و روزم به سوز و ساز عمر بیامان طی شد
گهی از ساختن نالم، گهی از سوختن گویم
خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم
مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بیهمزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم عاشقم، بیهمدمم، دیوانهام، مستم
نمیدانم کدامین حال و درد خویشتن گویم!
از آن گمگشته من هم، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو میآیی به بالینم، ولی آن دم که در خاکم
خوشآمد گویمت اما، در آغوش کفن گویم
رسم دلداری نمیدانی، سخن هم نشنوی
از کسی نشنیدهای پندی، زمن هم نشنوی
فارغ از مائی چنان ای شمع ، کآتش میزنی
صد چو من پروانه، بوی سوختن هم نشنوی
یاد یاران کردن از روی صفا یا از هوس
از خدا نشنیدهای، وز اهرمن هم نشنوی
بزم خسرو آنچنان گرم است ای شیرین دهان
کز سرِ مستی، فغان کوهکن هم نشنوی
هرزهگردی تا به کی؟ ای کبک بیپروای من
بوی خودروگل چو من را در چمن هم نشنوی
بس که رنجاندی دلم را لب فرو بستم ز شعر
حرف من را بعد از این در انجمن هم نشنوی
آنچنان خواهم جدائی کز پس صد سال صبر
بوی این گمگشته را از پیرهن هم نشنوی
آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم
اینجا که منم، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم
خوان نومیدیَم به یغما رفت
با فریب امید سر کردم
دل من با دروغ خوش میشد
لب به آبی که نیست ترکردم
زندگی ضجهای مهیب کشید
کفنم بویناکتر شده بود
شرح جانکندنم بلند آمد
سدر وکافور را خبر کردم
دوستانم هزار نقش زدند
که دم از دشمنایگی نزنم
رنگ و نیرنگ را بحل گفتم
با سیاه و سپید سرکردم
همسرم داشت خواهرم میشد
به جنون من اعتقاد نداشت
آخرین کودک درونم را
خرج لکّاتهای دگر کردم
وسعت ملک بیخداوندی
سخت دلتنگ کرده بود مرا
رفتم و استغاثهای خونین
با خدایی لچک به سر کردم...
هیچ دستی مرا به عشق نخواند
هیچ چشمی مرا دچار نکرد
روزهایم چه بیدلیل گذشت...
هوس گریه در سحر کردم
مسکین دل من چو محرم راز نیافت
وندر قفس جهان، همآواز نیافت
اندر سر زلف خوبرویان گم شد
تاریک شبی بود، کسش باز نیافت
ـــــ
در کوی تو هیچ کار من ناشده راست
ایام به کین خواستن من برخاست
آخر به دلت گذر کنم چون بروم
کان دلشده کِی رفت و چهگونه است و کجاست؟
ـــــ
با روی تو از عافیت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
ایام ز فتنۀ تو در گوشه نشست
خورشید ز سایۀ تو در خانه بماند
ـــــ
دی، ما و می و عیش خوش و روی نگار
امروز، غم و غریبی و فرقت یار
ای گردش ایام، تو را هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم، دی باز آر
خوش باش دل ای دل! پس از آن چلهنشینی
افتاده سر و کار تو با ماهجبینی
در سیر الی الله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی
در خَلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی
تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسهی چینی
لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی
دلواپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقه ی صاحبنظران چون تو نگینی
هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آنجا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟
حالیست مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسهی انگور پس از چلهنشینی...
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
مرگ در جانم تلاطم میکند این روزها
زندگی دارد مرا گم میکند این روزها
عشق میآید خبر میگیرد از اندوه من
درد میآید تبسّم میکند این روزها
گاه، تنهایی میآید مینشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم میکند این روزها
مرگ از جسمم نمیپرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم میکند این روزها
روح بازیگوش، میخندد به جسم خستهام
جسم، روحم را تجسّم میکند این روزها
دختران کوزه بر سر میرسند از راه دور
کوزهگر خاک مرا خُم میکند این روزها ...
روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم
چون شمع نیممرده به سوسوی زیستن
پسمانده های پیکرمان را فروختیم
از ترس پیرکش شدن ریشهای کثیف
صد شاخه تناورمان را فروختیم
غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم
در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم
دروازه باز و بسته چه توفیر میکند
وقتی نگاه بردرمان را فروختیم
چون باد داغ تن به تن نیل میدهم
سوز درون به یاد تو تقلیل میدهم
دیگر حریف ابرهه عشق نیستم
ای دل تو را به لطف ابابیل میدهم
آرامشی برای بشر نیست در زمین
خود را به چشمهای تو تحویل میدهم
وقتی جهان به قصد تفاهم بنا نشد
من نیز حق به حضرت قابیل میدهم
به رغم آتش آن چشمهای جذابه
ز عشق همنفسی خواستم نه همخوابه
عجب زمانه ظاهرپسند نامردیست
کشیده مردم روراست را به صلابه
سیاوشانه ز آتش گذشتهام اما
دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه
صدا زدم دگر اسباب پاک بودن چیست؟
ز حجره سر به در آورد شیخ و گفت: آفتابه
چو روبهان به ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند
دوباره قوم قسمخوردۀ برادرکش
فریب پیرهن پاره را علم کردند
رواست مرگ کبوتر که خادمان سفیه
شغال را به حرمخانه محترم کردند
به هر که خامه تزویر زد بها دادند
به هر که لوده خوکان نشد ستم کردند
چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند
دلم پر است، پر از حرفهای ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند