ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

عبدالحسین انصاری

زندگی مثل شوق شاخه به نور، جلوه‌هایی قشنگ می‌خواهد
کوه پشتش به آسمان گرم است، صخره‌هایش پلنگ می‌خواهد

زندگی رودخانه‌ی شادی است، رود آیینه‌ای خدادادی است
بسترش امتداد آزادی است، رفتنی بی‌درنگ می‌خواهد

وای اگر عاشقانه کم باشد، گریه بسیار و شانه کم باشد
پیروان ترانه کم باشد، زندگی عود و چنگ می‌خواهد

زندگی چیست؟ بوسه در کولاک، چک‌چک خونِ خوشه‌ها از تاک
پس چرا باز آدمی از خاک، هم‌چنان گور تنگ می‌خواهد؟

چشمه پُر می‌کند سبویش را، بید آشفته کرده مویش را
آدمی باز آرزویش را، با زبان تفنگ می‌خواهد

می‌زند زخم بر تن میهن، یک زمان دوست یک زمان دشمن
میهن خسته‌ام دلت روشن! مرگ بر آن که جنگ می‌خواهد

عبدالحسین انصاری

جهان را می‌توانی ساده، سرتاسر بچرخانی
فقط کافی است بر انگشت، انگشتر بچرخانی

تمام متن‌هایت، شک ندارم، شعر خواهد شد
اگر تنها قلم بر صفحه‌ی دفتر بچرخانی

به هر سمتی نظر انداختی آن‌جا گلستان شد
چه می‌شد گاه‌گاهی این طرف‌ها سر بچرخانی

برای کشتن من یک نگاه ساده کافی بود
چه اصراری است که در سینه‌ام خنجر بچرخانی

چه می‌شد کام ما را اندکی شیرین کنی گاهی
اگر یک بار هم در جمع ما ساغر بچرخانی
 
چرا این قدر جمع دوستان از هم پراکنده است؟
خدایا سعی کن این چرخ را بهتر بچرخانی

عبدالحسین انصاری

ای میهن اشک و لبخند، منظومه‌ی رنج و تسکین
ققنوسِ در شعله خاموش، سیمرغِ حالا بلورین

تا کسب و کار تو مرگ است، دار و ندار تو مرگ است
تنها شعار تو مرگ است، برخیز از این خواب سنگین

در هر قدم زیر هر گام، افتاده یک گور گمنام
روی لبت مانده دشنام، ورد زبان تو نفرین

کی زد به آیینه‌ات زخم، ای نام دیرینه‌ات زخم
گل کرده بر سینه‌ات زخم، روییده بر دامنت مین

ما با سیاوش گذشتیم، از خوان آتش گذشتیم
مغرور و سرکش گذشتیم، ای خاطرات تو شیرین

می بینم آینده‌ات را، دل های آکنده‌ات را
در اشک‌ها خنده‌ات را، ای مام خوشحالِ غمگین

آغوش تو شد جهانم، گهواره‌ی مهربانم
درد و بلایت به جانم، داغت نبینیم آمین!

عبدالحسین انصاری

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی‌دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی‌دارد

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی‌دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی‌دارد

برای دیدن تو آسمان خم می‌شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی‌دارد

اگر با خنده‌هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی‌دارد

بیا بگذار سر بر شانه‌های خسته‌ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی‌دارد

عبدالحسین انصاری

دو چندان می‌شود با خنده‌ات گیلاس و ابریشم
ولی اخم تو یعنی جنگ بین داس و ابریشم
 
تکاندی دامنت را دست و پای عابران گم شد
در آن رنگین‌کمان پونه و ریواس و ابریشم
 
خرامان می‌رسی و با رضایت می‌زند لبخند
خداوندی که خلق‌ات کرده با وسواس و ابریشم
 
تو ممکن نیستی و بعد از این در خواب هم حتی
نمی‌سازد کسی تندیس با الماس و ابریشم
 
نگاهت ضرب خوشبختی‌ست در زیبایی مطلق
چون‌آن که شانه‌هایت جمع بین یاس و ابریشم
 
تفاوت داشتی با حوریان شهر از اول
که ربطی نیست بین طاقه‌ی کرباس و ابریشم
 
بگو تعبیر این رویای روشن چیست؟ دیشب هم –
به خوابم آمدی با یک بغل احساس و ابریشم

عبدالحسین انصاری

شانه‌اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد
جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

خوب می‌داند چه حالی دارد از جنگل بریدن
هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

بار سنگینی‌ست زندانی شدن در رخت‌خوابی
خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

می‌پری از خواب و می‌بینی که سیمرغی نبوده‌ست
گر چه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

ناگهان حس می‌کنی بیگانه‌ای با هفت پشتت
مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

فرض کن روزی که مرد خانه در می‌آید از پا
مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

بُرده باشد وصله‌ی پیراهنش را باد از یاد
کفش‌هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

سرنوشت ما مترسک‌های جالیزی هم‌این است
تا خدا در دست مشتی بی‌خبر افتاده باشد

عبدالحسین انصاری

می‌توان یک نیمه را از نیمه‌ی پُر حدس زد
زیر و بم‌های تنت را زیر چادر حدس زد

کاش می‌شد حالت خوش‌بختی‌ات را لااقل
پشت این دیوار از سیمان و آجر حدس زد

گوشه‌ای کز کرد و با پرواز بر بال خیال
جای‌جای بوسه‌ها را با تنفر حدس زد

سیب‌هایت اوّل پاییز حتماً می‌رسند
کاش می‌شد موعدش را با تلنگر حدس زد

آن قدر پاکی که باید با نگاه ساده‌ای
انتهای خوبی‌ات را دختر لُر! حدس زد

کاش می‌شد اشک‌هایت را نمی‌دیدم ولی
گونه‌ات را زیر آن باران شرشر حدس زد

عبدالحسین انصاری

خسته‌ام از همه پنجره‌ها بعد از تو
حالت بغض، گرفته است صدا بعد از تو
   
چند سال است که تقویم، معطل مانده است
روی تنهایی و پاییز و عزا بعد از تو
   
رفته از خاطره‌ی پنجره، گنجشکانش
باز من ماندم و یک مُشت چرا بعد از تو
   
باز تنگ است برایت دل غمگینی که
فکر می‌کرد کنار آمده با «بعد از تو»
   
شاخه را باد تکان داد که یعنی افسوس
که مهم نیست کشیدیم چه‌ها بعد از تو
   
برف می‌بارد بر شانه‌ی کوهی غمگین
خسته‌ام دیگر از این آب و هوا بعد از تو
   
شب تاریک و دلی سرد و قبایی ژنده
تا بیاویزمش این بار کجا بعد از تو

عبدالحسین انصاری

باز هم این کودک مغرور گندم‌زارها
یادش افتاده است تنها مانده در بازارها
   
کودکی با دست و پای لاغر و چشمان خیس 
زار می‌زد بر تنش، آن سال‌ها، شلوارها
   
رفته بالا، بی‌هوا، تا لانه‌ی گنجشک‌ها
رفته و هر بار هم افتاده از دیوارها
   
گاه‌گاهی غیرتش گل کرده در این کوچه‌ها
دکمه‌ی پیراهنش افتاده این‌جا بارها
   
گاه گم کرده است چتر کوچکش را در کلاس
گاه زندانی شده با گریه در انبارها
   
مانده زیر چینه‌های سربه‌زیر روستا
گاه با دفترچه‌های خیس در رگبارها
   
کودکی سرگرم با اسباب‌بازی‌های پوچ
با شماها زندگی کردن و از این کارها

عبدالحسین انصاری

لنگر انداخته در اسکله، کنگر خورده
این عقابی که مسیرش به کبوتر خورده

موج با شوق تو می‌آید و برمی‌گردد
متلاشی شده، بی‌حوصله و سرخورده

گاه یک صخره‌ی پنهان‌شده را رد کرده است
گر چه هر بار به یک صخره‌ی دیگر خورده

بوسه‌ات سرخ‌ترین میوه‌ی فصل است انگار
سیلی موج که بر گونه‌ی بندر خورده

«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم»
هر که بد گفت به چشمان تو، شکَّر خورده!

چشم تو معدن الماس ولی لبخندت
سینه‌ی ترد اناری است که خنجر خورده

غزلی گفته‌ام از گونه‌ی گُل، نازک‌تر
من به جز شعر چه گفتم که به تو برخورده؟!