زندگی مثل شوق شاخه به نور، جلوههایی قشنگ میخواهد
کوه پشتش به آسمان گرم است، صخرههایش پلنگ میخواهد
زندگی رودخانهی شادی است، رود آیینهای خدادادی است
بسترش امتداد آزادی است، رفتنی بیدرنگ میخواهد
وای اگر عاشقانه کم باشد، گریه بسیار و شانه کم باشد
پیروان ترانه کم باشد، زندگی عود و چنگ میخواهد
زندگی چیست؟ بوسه در کولاک، چکچک خونِ خوشهها از تاک
پس چرا باز آدمی از خاک، همچنان گور تنگ میخواهد؟
چشمه پُر میکند سبویش را، بید آشفته کرده مویش را
آدمی باز آرزویش را، با زبان تفنگ میخواهد
میزند زخم بر تن میهن، یک زمان دوست یک زمان دشمن
میهن خستهام دلت روشن! مرگ بر آن که جنگ میخواهد
جهان را میتوانی ساده، سرتاسر بچرخانی
فقط کافی است بر انگشت، انگشتر بچرخانی
تمام متنهایت، شک ندارم، شعر خواهد شد
اگر تنها قلم بر صفحهی دفتر بچرخانی
به هر سمتی نظر انداختی آنجا گلستان شد
چه میشد گاهگاهی این طرفها سر بچرخانی
برای کشتن من یک نگاه ساده کافی بود
چه اصراری است که در سینهام خنجر بچرخانی
چه میشد کام ما را اندکی شیرین کنی گاهی
اگر یک بار هم در جمع ما ساغر بچرخانی
چرا این قدر جمع دوستان از هم پراکنده است؟
خدایا سعی کن این چرخ را بهتر بچرخانی
ای میهن اشک و لبخند، منظومهی رنج و تسکین
ققنوسِ در شعله خاموش، سیمرغِ حالا بلورین
تا کسب و کار تو مرگ است، دار و ندار تو مرگ است
تنها شعار تو مرگ است، برخیز از این خواب سنگین
در هر قدم زیر هر گام، افتاده یک گور گمنام
روی لبت مانده دشنام، ورد زبان تو نفرین
کی زد به آیینهات زخم، ای نام دیرینهات زخم
گل کرده بر سینهات زخم، روییده بر دامنت مین
ما با سیاوش گذشتیم، از خوان آتش گذشتیم
مغرور و سرکش گذشتیم، ای خاطرات تو شیرین
می بینم آیندهات را، دل های آکندهات را
در اشکها خندهات را، ای مام خوشحالِ غمگین
آغوش تو شد جهانم، گهوارهی مهربانم
درد و بلایت به جانم، داغت نبینیم آمین!