ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

بهمن صباغ‌زاده

به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست
کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست
 
همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما
تو از بس ساده‌ای، خوش‌باوری، سوگند لازم نیست
 
به لطف طعم لب‌های تو شیرین می‌شود شعرم
غزل را با عسل می‌آورم، هر چند لازم نیست
 
«به آب و رنگ و خال و خطّ، چه حاجت روی زیبا را»
عزیزم! بس کن، از این بیش‌تر ترفند لازم نیست
 
فدای آن کمان‌های به هم پیوسته‌ات، هر یک -
جدا دخل مرا می‌آورد، پیوند لازم نیست

حامد عسکری

تا خنده‌ی تو می‌چکد از خوشه‌ی لب‌ها
بی‌چاره بمی‌ها و غم نرخ رطب‌ها

دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم‌ها و عرب‌ها

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته است
قنداق تفنگ همه مشروطه‌طلب‌ها

از عکس تو و بغض، هم‌این قدر بگویم
دردا که چه شب‌ها... که چه شب‌ها...  که چه شب‌ها...

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را
با سینه‌ی پر آه به تابیدن تب‌ها؟

گفتم غزلی تا ننویسند محال است:
ذکر قد سرو از دهن نیم‌وجب‌ها

زهرا حسین‌زاده

به «زیتونه غایب‌اوا»، زائری از تاجیکستان‌

گفتی به زن اجازه‌ی دعوا نمی‌دهند
تقصیر روسری است که ویزا نمی‌دهند

هر بار با بهانه‌ی قانون دلت گرفت‌
زیتونه جان‌! به تشنه که دریا نمی‌دهند

آجر شدی‌، دچار هم‌آن کوره‌های داغ‌
خامی هنوز و آدرسش را نمی‌دهند

از تلخ روزگار، شکایت چه می‌کنی‌؟
این قهوه را به هر کس و هر جا نمی‌دهند

فرخار، پایتخت پری‌هاست‌، بخت‌شان‌
عمر چون‌این مسافرتی را نمی‌دهند

زیتونه جان‌! بلند شو، این هم حرم‌، ببین‌
کم غر بزن «غریبم و آقا نمی‌دهند»

اصغر عظیمی‌مهر

این‌که گفتی: «بی‌تو آن‌جا مانده‌ام تنها» که چه؟
«بارها دیدم تو را در عالم رؤیا» که چه؟

این‌که گفتی: «در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدم‌ها» که چه؟

بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود
بعد از این مدت نبودن؛ آمدی این‌جا که چه؟

راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر
آن‌چه بوده بین‌مان را می‌کنی حاشا که چه؟

پاکی مریم مگر از چهره‌اش پیدا نبود؟
بعد ناپیدایی‌ات حالا شدی پیدا که چه؟

من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچ‌وقت
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه؟

من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک می‌کنی حالا که چه؟

آرش شفاعی

تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله‌ساز است
زیبایی  تو  بیش‌تر از حدّ مجاز است

هر چند که پوشیده غزل گفته‌ام از تو
گفتند به اصلاحیه‌ی تازه نیاز است

گفتند و ندیدند که آتش‌نفسم من
حتّی هوس بوسه‌ی تو روح‌گداز است

تو آمدی و پلک کسی بسته نمی‌شد
آن دکمه‌ی لامذهب تو باز که باز است

مغرورتر از قویی در حوضچه‌ی پارک
که دور و برش همهمه‌ یک گله‌ی غاز است

گیسوت بلند است و گره دارد بسیار
جذابیت قصه‌ات از چند لحاظ است

از زلف تو یک تار به رقص آمده در باد
چابک‌تر از انگشت زنی چنگ‌نواز است

عشق تو تصاویر بهارانه‌ی چالوس
پردلهره مانند زمستان هراز است

چون سمفونی نابغه‌ای یک‌سره در اوج
وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است

ای کاش که هر روز بیایی و بگویم:
می‌خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!

محمدعلی بهمنی

من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه
جز با زنی در عشق بی‌اندازه دیوانه
 
می‌بویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش
گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه

دوشیزه‌ای که وصف او با آن همه خوبی
در روزگاری این چنین مانَد به افسانه
 
آبادی‌ام از اوست ور نه بی‌زلال او
ویرانه‌روحی زنده‌تر دارد از این خانه

در انتظار فصل خرمن‌ساز می‌مردم
بر آیش من گر نمی‌افشاند «او» دانه

با این همه ما را به کام خویش می‌خواهد
این روزگار این اشتهای مار بر شانه

یک روز از هم می‌دِرَم این پیله را آخر
با اشتیاق پر زدن با بالِ «پروانه»

حمید چشم‌آور

دریاست دو چشم تو چه مشکی و چه آبی
زیباست لبان تو چو یاقوت مذابی

باغی است تنت سبزتر از سبزی جنگل
هر میوه‌اش آغشته به دریای شرابی

برهم زده‌ای جاذبه‌ی روی زمین را
هر ذره به سوی تو رود با چه شتابی!

بر آن شدم از وحشت چشمت بگریزم
مهر تو ولی بسته به پاهام طنابی

یک بار تو را دیدم و صد بار دلم را
با دوری خود کُشتی و دیگر چه حسابی؟

چون سیل شدی آمدی و ولوله کردی
چون زلزله بستی کمرت را به خرابی

گیسو بتکان دختر زیبای غزل‌ها
آب از سر من رفته و دیگر چه حجابی؟

دیشب زدم از خواجه پی هر دوی‌مان فال
می‌گفت: «حلال است به ایام شبابی»

آزاد و رها گشتنم از بند تو سخت است
ور نه که حبس قفس تو چه عذابی!؟

زندان اگر آغوش تو، سلول تو بازوست
به‌به... که چه بندی، چه قرنطینه‌ی نابی

محمد سلمانی

تو و دریا و کران تا به کران آبی‌ها
من و این حوضچه‌ی کوچک مرغابی‌ها

تو و دریا و شب و ساحل و تب بوسه‌ی موج
من و عشق تو و یاد تو و بی‌تابی‌ها

تو و خوش‌رقصی مهتاب در آیینه‌ی تو
من و یک آینه و وزوز مهتابی ها

تو و آرامش و یک خواب خوش بعدازظهر
من و دل‌تنگی بعد از تو و بی‌خوابی‌ها

من و این شهر و قدم در قدمش خانه‌ی دوست
تو و یک نقشه و یک شهر و جهت‌یابی‌ها

که در این شهر دو تا کوچه پس از من جمع‌اند
حافظ و سعدی و فردوسی و فارابی‌ها

محمد سلمانی

خطی، خبری، هلهله‌ای از تو ندارم
با این همه حتی گله‌ای از تو ندارم

آماده‌ی ویران شدنم، حیف، زمانی است
دیگر اثر زلزله‌ای از تو ندارم

در دست، به جز شاخه‌ی خشکیده‌ی سرخی
در پای، به جز آبله‌ای از تو ندارم

عمری است فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشمِ صله‌ای از تو ندارم

بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصله‌ای، فاصله‌ای از تو ندارم

هر لحظه بیایی، قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مساله‌ای از تو ندارم

مژگان عباس‌لو

موج است او که از نفس افتاده
برخاسته ا‌ست اگر سپس افتاده

غمگین نباش، بیشه‌ی خالی! شیر،
شیر است اگر چه در قفس افتاده

بویی از او نبرده نسیم الّا
صدها غزال در هوس افتاده

عشق اتفاق ِ ساکت و بی‌رحمی ا‌ست
هرجا دلی شکست پس افتاده

تقصیر او نبود دل از من برد
شهد است هر کجا مگس افتاده

از سیب‌ها بپرس به جز معشوق
عاشق به پای هیچ‌کس افتاده؟

از جا بلند می‌شود او یک روز
مانند موج ِ از نفس‌ افتاده

مریم جعفری آذرمانی

سخت بیدار بودم که دیدم عدّه‌ای پشت دیوار هستند
برگ‌ها را لگد می‌کنند و... چرک‌ها را ولی می‌پرستند

رنگ‌شان نقره‌ای بوده قبلاً، این کلاغان که حالا سیاه‌ند
گفته بودم مبادا بسوزید باز روی دکل‌ها نشستند

تا مبادا معطّل بمانیم مرگ مجبور شد زنده باشد
چون کسانی که از دارِ دنیا، رفته بودند در را نبستند

از پسِ پنجره، کوه مغرور، سعی می‌کرد چیزی نبینم
ساختارِ طبیعت عوض شد شیشه‌ها سنگ‌ها را شکستند

مریم جعفری آذرمانی

هم‌این پنجاه سالِ پیش هم لبخند و هم نان داشت
به آب روستا خوش بود اما عشق تهران داشت

پدر با لهجه‌ی شیرین آذربایجانی هم
به چای تلخ قوری‌های مادر سخت ایمان داشت

دو تا قوری یکی رنگ طلا مخصوص صبحانه
یکی هم نقره‌ای، در شب که رنگ ماه و باران داشت

اگر من هم یکی از دختران روستا بودم
به جای شعر، شور دیگری در چشم من جان داشت

درون قلعه‌ی سرخی خودم را حبس می‌کردم
که هر گوشه دری و هر دری هم یک نگهبان داشت

که چوپان عاشقم می‌شد، و گرگی گله را می‌زد
دل من هم خنک می‌شد به هر شکلی که امکان داشت

پدر آقای ده بوده ولی کم‌کم در او حل شد
هم‌آن حسی که یک «شهری» میان شهروندان داشت

مریم جعفری آذرمانی

شاید رسیده‌ای به حسابِ برابران
اما هنوز مانده گناهانِ دیگران

کرکس که هیچ، بر سر تقسیم ارزنی
تغییر می‌کنند تمام کبوتران

هم رشک می‌بریم به آنان که قانع‌ند
هم غبطه می‌خوریم به قدر توانگران

ما با کدام جنبه‌ی جرأت، دلِ تو را
تشبیه می‌کنیم به دریای بی‌کران

دائم شهید می‌شوی از بس که زنده‌ای
دنیا اگر چه پر شده از مرگ‌باوران

مادر! به آن بهشت که در سرنوشت توست
این‌جا جهنم است به دنیا نَیاوران!