ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
هماین پنجاه سالِ پیش هم لبخند و هم نان داشت
به آب روستا خوش بود اما عشق تهران داشت
پدر با لهجهی شیرین آذربایجانی هم
به چای تلخ قوریهای مادر سخت ایمان داشت
دو تا قوری یکی رنگ طلا مخصوص صبحانه
یکی هم نقرهای، در شب که رنگ ماه و باران داشت
اگر من هم یکی از دختران روستا بودم
به جای شعر، شور دیگری در چشم من جان داشت
درون قلعهی سرخی خودم را حبس میکردم
که هر گوشه دری و هر دری هم یک نگهبان داشت
که چوپان عاشقم میشد، و گرگی گله را میزد
دل من هم خنک میشد به هر شکلی که امکان داشت
پدر آقای ده بوده ولی کمکم در او حل شد
همآن حسی که یک «شهری» میان شهروندان داشت
مجتبیٰ فرد
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 11:01