ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه
جز با زنی در عشق بیاندازه دیوانه
میبویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش
گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه
دوشیزهای که وصف او با آن همه خوبی
در روزگاری این چنین مانَد به افسانه
آبادیام از اوست ور نه بیزلال او
ویرانهروحی زندهتر دارد از این خانه
در انتظار فصل خرمنساز میمردم
بر آیش من گر نمیافشاند «او» دانه
با این همه ما را به کام خویش میخواهد
این روزگار این اشتهای مار بر شانه
•
یک روز از هم میدِرَم این پیله را آخر
با اشتیاق پر زدن با بالِ «پروانه»
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 01:43