خدا را کدخدا! ای حاکم آبادی بالا!
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفانتبار عشق نابم را
بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون، رکابم را
بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کلّهخر، میبندد از نو، راه آبم را
خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
هماین حالا همین امروز میخواهم جوابم را