ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم آریان

مرا یک روز راحت می‌گذارند

که زیر خاک ساعت‌ها بمیرم

جواد زهتاب

آشفته‌تر از پیش به ساحل زده امشب
دریا همه جان است و به لب آمده امشب

جواد زهتاب

وقتی تو بودی کنارم با هر هیاهو نرفتم
فکر ضمیر تو بودم با هر من و او نرفتم

خورشید را می‌ستودم مشتاق سوسو نبودم
یک ذره این سو نماندم یک ذره آن سو نرفتم

بهروز یاسمی

یادت می‌آید تو به من گفتی:
«واقعاً شعرت شنیدن دارد»
و من به تو گفتم:
«نه آن قدر که چشم تو دیدن دارد»

بهروز یاسمی

باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است
رود با همهمه آماده‌ی دریا شدن است
 
ابرها لکّه‌ی دامان زمین را شستند
خاک در تاب و تب گرم مطلّا شدن است
 
سر زد از پیرهن پاره‌ی شب، یوسف ماه
دولت گم‌شده در معرض پیدا شدن است
 
بگسل ای سلسله، ای سلسله‌ی ممتد شب
نوبتی باشد اگر، نوبت فردا شدن است
 
ای گشاینده‌ترین دست، کلید تو کجاست؟
قفل این پنجره‌ها منتظر وا شدن است
 
گوش کن ای شب کر! صحبت صبح است و سحر
آفتاب آمده کِی فرصت حاشا شدن است

بهروز یاسمی

در آستانه‌‌‌‌ی صبحیم و آفتاب شدن
دوباره شرم حضورت، دوباره آب شدن
 
ستاره‌های بلندِ طلیعه‌دار سحر
چه قدر مانده به فردا، به آفتاب شدن؟
 
بریز از این میِ دوزخ‌تبار تلخ، بریز
هنوز چند قدح مانده تا خراب شدن!
 
به هیچ جا نرسیدیم از انتساب به عقل
خوشا به دست تو ای عشق انتخاب شدن

بهروز یاسمی

چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی
چه دل‌فریب شدی تو، چه دل‌بخواه شدی
 
غرور و سربه‌هوایی، چه عیب داشت مگر
که سربه‌زیر شدی باز و سربه‌راه شدی
 
تمام پنجره‌ها غرق بود در ظلمات
چراغ صاعقه‌ی این شب سیاه شدی
 
در آستانه‌ی آوار بود شانه‌ی من
که ناگهان تو رسیدی و تکیه‌گاه شدی
 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
 
دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت
دوباره مرتکب بدترین گناه شدی
 
تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی!؟

بهروز یاسمی

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی
دنیا قشنگ‌تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من
یعنی زیاد یعنی هم‌سنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟
من قانعم به برگِ گلی، قطره شبنمی

ای عشق چیستی تو که هر گاه می‌رسی
احساس می‌کنی که دلیری، که رُستمی

مثل اساس فلسفه و فقه، مبهمی
مثل اصول منطق و برهان، مسلّمی

هم‌چون جمال پرده‌نشینان، محجّبی
هم‌چون بساط باده‌فروشان، فراهمی

حق داشت آدم، آخر بی‌عشق آن بهشت
کم‌تر نبود از برهوت، از جهنمی -

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب‌گزه
قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟

باید مجال داد به خواهش، به وسوسه
باید درود گفت به شیطان به آدمی!

بهروز یاسمی

کدام روز، این شب تن به آفتاب دهد
سوال روشن ما را کسی جواب دهد
 
یکی جواب دهد این سوال را که چه قدر
خزان بیاید و هی دسته‌گل به آب دهد
 
گرفته‌ایم به گردن، گناه عالم را
نشسته‌ایم که ما را خدا عذاب دهد
 
صدای خسته ما را که کس نمی‌شنود
مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد
 
میان این همه آدم کجاست اهل دلی
که شرح قصه‌ی ما را به آن جناب دهد
 
چو روح باده و تأثیر عشق در سر و دل
از اضطراب بگیرد، به التهاب دهد
 
کلاغ‌های کذا را از این چمن ببرد
به دشت و کوه کبوتر دهد، عقاب دهد
 
به ابر امر کند تا بیاید و برود
به تشنگان زمین، آب و آفتاب دهد
 
بهار را بکشاند به متن این شب سرد
به باغ، برگ ببخشد، به گل، گلاب دهد
 
به هم بریزد و از نو بسازد القصه
روایتی دگر از این ده خراب دهد

زیاد سخت نگیرید ای مسلمان‌ها
به کافری که به ما، کاسه‌ای شراب دهد
 
«مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ»*
تو وعظ می‌کنی و او شراب ناب دهد
 

......
 
* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد  «حافظ»

بهروز یاسمی

دیری‌ست در غیاب تو تحقیر می‌شویم
بازیچه‌ی تحجّر و تزویر می‌شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی
این روزها بدون تو تعزیر می‌شویم

فوّاره‌ی رهاشده مصداق سعی ماست
پا می‌شویم و باز زمین‌گیر می‌شویم

قد راست می‌کنیم برای صعود و باز
از ارتفاع خویش سرازیر می‌شویم

امروز عقده‌ی دل‌مان باز می‌شود
فردا دوباره بغض گلوگیر می‌شویم

ما قلّه‌های مرتفع فتح‌ناپذیر
با سادگی به دست تو تسخیر می‌شویم

ای عشق! ای کرامت گسترده‌ای که ما
در پهنه‌ی زلال تو تطهیر می‌شویم

گر چه به اتهام تو تعزیر می‌کنند
گر چه به جرم نام تو تکفیر می‌شویم

اما بی‌آفتابِ حضور همیشه‌ات
مصداق بیت مختصر زیر می‌شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می‌رویم
یا روبه‌روی آینه‌ها پیر می‌شویم

بهروز یاسمی

خدا را کدخدا! ای حاکم آبادی بالا!
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان‌تبار عشق نابم را

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون، رکابم را

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کلّه‌خر، می‌بندد از نو، راه آبم را

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
هم‌این حالا همین امروز می‌خواهم جوابم را

سیمین بهبهانی

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زان که به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو!‌ بهر چه امشب
با خاطره‌ها آمده‌ای باز به سویم؟

گر آمده‌ای از پی آن دل‌بر دل‌خواه
من او نیَم او مرده و من سایه‌ی اویم

من او نیَم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی‌مهر!‌ به سر داشت

من او نیَم این دیده‌ی من گنگ و خموش است
در دیده‌ی او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم‌آلوده در آن نرگس شب‌رنگ
مرموزتر از تیرگی‌ی شام‌گهان بود

من او نیَم آری، لب من این لب بی‌رنگ
دیری‌ است که با خنده‌یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده‌ی جان‌بخش
مهتاب‌صفت بر گل شبنم‌زده می‌خفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می‌خواهیش از من به خدا مُرد

او در تن من بود و، ندانم که به ناگاه
چون دید و چِها کرد و کجا رفت و چرا مُرد

من گور وی‌ام، گور وی‌ام، بر تن گرمش
افسردگی و سردی‌ کافور نهادم

او مرده و در سینه‌ی من،‌ این دل بی‌مهر
سنگی‌ است که من بر سر آن گور نهادم

گروس عبدالمالکیان

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال‌ها به خانه‌ام می‌آمدی...
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم‌هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع‌های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه‌ها و خیابان‌ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می‌گرفت...
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه‌ات را دیدم
که دست‌هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع‌ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، بر گوشه‌ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می‌کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است...

صدیقه مرادزاده

در را به هم می‌کوبد
پرده را کنار می‌کشد
کتاب ها را ورق می‌زند
خانه را به هم می‌زند و
می‌گریزد

باد
چه قدر شبیه توست

لاادری

مرا جای خودم بگذار
خودت را جای گه‌واره
و آغوشی تسلی‌بخش
کنارم باش هم‌واره

لاادری

گاهی تو
گاهی یاد تو
گاهم هم غم تو
آخر این «تو» کار مرا تمام می‌کند!

لاادری

این طور قبول نیست!
چشم‌هایت را زمین بگذار
بیا دست خالی بجنگیم

لاادری

آن قدر نفس می‌کشم

تا تمام شود

همه‌ی آن هوایی که سراغ تو را می‌گیرد

لاادری

مرور می‌کنم
خاطرات‌مان را
اما مگر
کپی برابر اصل می‌شود؟!

لاادری

تو را
خودم چشم زدم!
بس که نوشتمت میان شعرهام
بی آن‌که
اسفند بچرخانم میا ن واژه‌ها