ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رهی معیّری

اشک سحر زداید، از لوح دل سیاهی
خُرّم کند چمن را، باران صبحگاهی

عمری ز مِهرت ای مه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده‌ی من، وز اختران گواهی

چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گُل، از درد من چه پرسی؟
مُردم ز محنت ای غم، از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم‌عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم هم‌راز اشک و آهی

چندین «رهی» چه نالی از داغ بی‌نصیبی؟
در پای لاله‌رویان این بس که خاک راهی



دانلود ترانه‌ی «باران» با صدای «سوشیانث»

رهی معیّری

ز خون رنگین بود چون لاله، دامانی که من دارم
بود صد پاره هم چون گل، گریبانی که من دارم

مپرس ای هم‌نشین احوال زار من که چون زلفش
پریشان‌گردی از حال پریشانی که من دارم

سیه‌روزان فراوان‌اند اما کِی بود کس را؟
چون‌این صبر کم و درد فراوانی که من دارم

غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده‌مهمانی که من دارم

به ترک جان مسکین از غم دل راضی‌ام اما
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم؟

بگفتم چاره‌ی کار دل سرگشته کن، گفت:
بسازد کار او برگشته‌مژگانی که من دارم

ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم

ز خون رنگین بود چون برگ گل، اوراق این دفتر
مصیبت‌نامه‌ی دل‌هاست دیوانی که من دارم

«رهی» از موج گیسویی دلم چون اشک می‌لرزد
به مویی بسته امشب رشته‌ی جانی که من دارم

رهی معیّری

نه وعده وصلم ده، نه چاره‌ی کارم کن
من تشنه آزارم، خوارم کن و زارم کن

مستانه بزن بر سر سنگ، پیمانه عیشم را
وز اشک سحرگاهی، پیمانه‌گسارم کن

تا هر خس و خاشاکی، بوی نفسم گیرد
سرگشته به هر وادی، چون باد بهارم کن

خونابه دل تا کی، در پرده کشم چون گل؟
از پرده برونم کِش، رسوای دیارم کن

خاک من مجنون را، در پای صبا افشان
دامان بیابان را، مشکین ز غبارم کن

گر شادی دل خواهی، آرام «رهی» بِستان
ور خاطر من جویی، خون در دل زارم کن

رهی معیّری

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده‌ست
بر کلبه درویش، هما سایه فکنده‌ست

دانی دل بی‌طاقت سودایی ما چیست؟
طفلی‌ست که آتش به دل دایه فکنده‌ست

از خانه دل، مِهر تو، روشنگر جان شد
این سرو سهی، سایه به همسایه فکنده‌ست

مژگان سیاه تو، بر آن صفحه رخسار
خاری است که بر خرمن گل سایه فکنده‌ست

در می‌کده عشق، «رهی» منزلتی داشت
ناسازی ایامش از آن پایه فکنده‌ست

رهی معیّری

چاره‌ من نمی‌کنی، چون کنم و کجا برم؟
شکوه بی‌نهایت و خاطر نا‌شکیب را

گر به دروغ هم بُوَد، شیوه مهر، ساز کن
دیده عقل بسته‌ام، کز تو خورم فریب را



یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده
یا آن‌که زبان شِکوه‌پردازم ده

یا درد و غمی که داده‌ای، بازش گیر
یا جان و دلی که بُرده‌ای، بازم ده

رهی معیّری

امشب که رخ از لاله، برافروخته‌ام
وز آتش مِی، خرمن غم سوخته‌ام

تا نوگل من نام جدایی نَبَرَد
با بوسه دهان تنگ او دوخته‌ام

رهی معیّری

در جام فلک، باده‌ی بی‌دردسری نیست
تا ما به تمنا، لبِ خاموش گشاییم

در دامن این بحر، فروزان گهری نیست
چون موج، به امید که آغوش گشاییم؟

رهی معیّری

ز درد عشق تو با کس، حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟ شکایتی که نکردم

چه شد که پای دلم را، ز دام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکِش، حمایتی که نکردم