ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی سهیلی


ای رفته از برم به دیاران دوردست
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر منی
هر شامگه که جامه‌ی نیلین آسمان
پولک‌نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه‌ی الماس بی‌رقیب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
آن بوسه‌ها و زمزمه‌های شبانه را
یادآور منی
در خاطر منی
در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تک‌دختر نسیم-
مشاطه‌وار موی مرا شانه می‌کند
آن‌دم که شاخ پر گل باغی به دست باد
خم می‌شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گل‌های خویش را به سرم دانه می‌کند
آن لحظه، ای رمیده ز من در بر منی
در خاطر منی
هر روزِ نیمه‌ابریِ پاییز دلپسند
کز تندبادها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روزها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز-
چون سکه‌ی طلاست-
تنها تویی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی
هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه‌های دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیل‌‌های یخ
دارد شکوه و جلوه‌ی آویزه‌ی بلور
آن لحظه‌ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری-
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه‌های برف، به مژگان دختری؛
در پیش دیده‌ی من و در منظر منی
در خاطر منی
آن صبح‌ها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه‌ی شراب، دَوَد در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه‌خوان
دل می‌برد به بانگ خوش‌آهنگ دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی
اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تک‌چراغ لاله چراغانی است باغ
وز غنچه‌های سرخ
تک‌تک میان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
.
آید مرا بیاد: که نیلوفر منی
در خاطر منی
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گوید که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب می‌نهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمی‌کنی که بگویم حکایتی،
آن لحظه‌ای که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی
برگرد ای پرنده‌ی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشیان توست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان توست-
با چلچراغ یاد تو نورانی‌ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه ای امید من
دیوانه‌ی توام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان
در خاطر منی

غلام‌رضا بروسان


تمام عمر دستت صرف شادی شد
دست‌های تو مهربان بودند، یکی بیشتر از دیگری
و چهره‌ات مثل وقتی که گلدانی را آب می‌دهند، زیبا بود
مرگ با چهر‌ه‌ات چه‌کار کرده؟
با سینه‌ات که جای بازی من بود؟
دیده می‌شدی چون ماهِ کوچه و بازار
دیده می‌شدی چون شاخه‌ای که از آب بیرون می‌زند
در تو انگار چیزی بود که برق می‌زد
می‌دانستم! می‌دانستم این بهار که بیاید تو را چشم خواهند زد!
پدرم برای تو چه بگویم؟
بگویم زخمم آن‌قدر عمیق شده که می‌توان در آن درختی کاشت؟
بگویم غمینگم و مرگ کاری نمی‌کند؟
دستت را بر شانه‌ام بگذار و مرگ را متوقف کن
دارم می‌روم، دارم نامم را از دهان دنیا خالی می‌کنم.

فروغی بسطامی


دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگون‌سارتر است

گر تواش وعده‌ی دیدار ندادی امشب
پس چرا دیده‌ی من از همه بیدارتر است

طوطی اَر پسته‌ی خندان تو بیند گوید
که ز تَنگ شکر این پسته شکربارتر است

هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است


به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است

گر کشانند به یک سلسله طراران را
طره‌ی پُر شکنت از همه طرارتر است

گر نشانند به یک دایره عیاران را
چشم مردم‌فکنت از همه عیارتر است

گر گشایند بتان دفتر مکّاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکّارتر است

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

تیشه بر سر زد و پا از درِ شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مست مِی عشق از همه هشیارتر است...

مهدی نظام‌آبادی


مثل گل‌های ترک‌خورده‌ی کاشی شده‌ام
بعد تو پیر که نه من متلاشی شده‌ام

پیش از آن که به هر کوچه و هر خانه رسم
غرق در واهمه‌ی این‌که نباشی شده‌ام

با همه کس در همه جا درگیرم
مدتی است که من اهل حواشی شده‌ام

دیگر این عرصه‌ی کاغذ نبود جای قلم
عاشق تیغه‌ی جانکاهِ تراشی شده‌ام

چون رسیدن به تو دیگر نبود قسمت من
غرق در خواب زمانی که تو باشی شده‌ام

حسین جنتی


زرد زردم، قسمت من از بهار این گونه است 
غم نباید خورد کار روزگار این گونه است

بارها در راه دریا بر زمین افتاده‌ام  
آری آری دیده‌ام من، آبشار این گونه است

دست بر دل می‌گذاری، ناله از سر می‌رود  
در میان عاشقان حال سه‌تار این گونه است

آه ای رویای بادآورده می‌بازم تو را
عاقبت امروز یا فردا، قمار این گونه است  

گیج گیجم، منگ منگم، راه را گم کرده‌ام  
حالت سیاره‌های بی‌مدار این گونه است

سرد و سنگینم، پر از آثار اشک و گرد و خاک
ای ز حالم بی‌خبر، سنگ مزار این گونه است

هر دم از بادی به دامانی پناه آورده‌ام
دامن از من وامکش، آری غبار این گونه است

حمید پورحاجی‌زاده


خبر مرغ قفس را به چمن خواهم برد
گر گذشتم به سلامت ز بر پرشکنان


هوشنگ ابتهاج


کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی‌خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق‌بین همیشه بر آب است

به سینه سِرِّ محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا، در کمین احباب است

ببین در آینه‌داری ثبات سینه‌ی ما
اگر چه با دل لرزان بسان سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده‌ایم و هنوز
اگر امید گشایش بوَد از این باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده‌اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه‌گوشه‌ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بدروز، مرگ سهراب است

عقاب‌ها به هوا پر گشاده‌اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان «سایه» بی‌تاب است

عباس جواهری رفیع


درون خانه دگر عطر نان و ریحان نیست
و رزق و روزی ما بعد تو فراوان نیست

تو رفتی و همه جا بذر مرگ پاشیدند
بهارهای پس از تو کم از زمستان نیست

بدون مِهر تو سخت است زنده ماندن من
شبیه شاخه گلی آن زمان که باران نیست

میان آتش هجر تو سوختم اما
دریغ، آخر این شعله‌ها گلستان نیست

تو پر کشیدی و گفتی به من که پیله‌ی تن
برای قامت پروانه غیر زندان نیست

تقی سیّدی


نیم من رفته و نیم دگرم آمده است
هر چه ترسیدم از آن، آن به سرم آمده است

آن که با دست ردش خانه‌نشین کرد مرا
حال با پاى خودش پشت درم آمده است

لب خشکیده‌ی دلدار بدهکار دلم
به ملاقاتی چشمان تَرَم آمده است

آه اى همسفر کهنه‌ى من مى‌بینى
چه بلایى به سر بال و پرم آمده است؟

گفتم این عشق مرا می‌شکند، یادت هست؟
هر چه ترسیدم از آن، آن به سرم آمده است

عباس جواهری رفیع


تو را به خاک ندادم، به آسمان دادم
تو را به دست خداوند مهربان دادم

زمین که جای قشنگی برای گل‌ها نیست
تو را به رسم امانت به آسمان دادم

دلیل بارش چشمان ابری‌ام مادر
همیشه لحظه باران تو را نشان دادم

پس از تو زنده نماندم، پس از تو هی مُردم
سر مزار تو هر روز سال، جان دادم

چه پشت ابر چه پیدا، همیشه پر نور است
کسی که مثل ستاره به کهکشان دادم

اصغر عظیمی‌مهر


آتشی بودم که چون ققنوس برگشتی به من
مثل فردوسی و خاک توس برگشتی به من

رستم دستانی از من ساختی، درجنگ دیو
آخرش مانند کیکاووس برگشتی به من

مثل «شهر اندلس» دربازی فتح و سقوط
در اذان آخرین ناقوس برگشتی به من

با هویت‌های گوناگون، به نام گفتگو
بارها در هیئت جاسوس برگشتی به من

هر زمان امید در دل داشـتی رفتی، ولی
در عوض وقتی شدی مأیوس برگشتی به من

مثل «خان زند» و «برگشتن به شیراز»، آمدی
حیف در یک‌ دوره‌ی منحوس برگشتی به من

شاه قاجاری که بعد از امر به قتل امیر
با دریغ وحسرت و افسوس برگشتی به من

هر چه بردی فکر کردی باز هم کم بوده است
بارها مثل «سـپاه روس» برگشتی به من

مثل یک کشتی یونانی، به شکلی ناگهان
از دل اعماق اقیانوس برگشتی به من

همچنان «ماه بلند» و چون «امیر بی‌گزند»
در خودت وقتی شدی محبوس برگشتی به من

وقت گردش هر زمان از دیو و دد گشتی ملول
نیمه‌شب با پت‌پت فانوس برگشـتی به من

حین سرعت، دُور اگر برداشتی در جاده‌ها
باز با یک «دنده‌ی معکوس» برگشتی به من

بارها در طی روز از خاطرم رفتی، ولی
باز هر شب مثل یک کابوس برگشتی به من

پانته‌آ صفایی


تو حوض آیینه‌ام کسی هی سنگ میندازه
مریم! یکی داره گلومو چنگ میندازه
این عکس‌های نوجوون رو صفحه‌ی گوشی
هر شب منو یاد زمان جنگ میندازه

یاد رضا، یاد ایوب عمّه‌جان، یادِ
دانشجوهای کوی دانشگاه و خردادِ...
یاد روزای سبز و شب‌های بنفشی که...
این روزا دائم تو سرم آهنگ فرهاده

باز کوچه‌ها باریکن و بسته‌ست دکّونا
باز خونه‌ها تاریکن و شب تو خیابونا
با گیسای قیچی شده بیدای مجنونن
اونا که دارن از گلوی باغ می‌خونن

اینترنتت قطعه نمی‌شه حرف زد اما
دلتنگی و دلواپسی کم نیست این شب‌ها

بدجور دلتنگم می‌دونی؟ خیلی دلگیرم
از غصه از دلواپسی هر روز می‌میرم

دلگیرم از دست چراغایی که خاموشن
یا اونها که دارن درخت سرو می‌فروشن

ما کم نذاشتیم، تا می‌شد از آشتی گفتیم
از بذر امیدی که تو دل کاشتی گفتیم
از آدمیت از شرف از عشق، آزادی...
از چیزایی که پا روشون نگذاشتی گفتیم

ما با اونا از لذت پرواز گفتیم و
اونا برامون خواب زنجیر و قفس دیدن
ما رو چقدر از بازیشون بیرون نگه داشتن
ما رو چقد تنها به چشم خار و خس دیدن

کاشکی می‌شد راحت صدا زد صبح فردا رو
کاشکی می‌شد خوابید فقط خوابید شبها رو...
کاشکی می‌شد بی‌چشم گریون رد شد از این دود
کاشکی می‌شد تو خواب گذشت این برف و سرما رو

کاش این روزا یک قصه بود از روزگاری دور
کاش می‌پریدیم از سرِ دی تا بهاری دور
کاش باورامون باورای اون قدیما بود
می‌شد نشست و منتظر شد تا سواری دور...

بدجور دلتنگم می‌دونی؟ خیلی دلگیرم
از غصه از دلواپسی هر لحظه می‌میرم

اینترنتت قطعه نمیشه حرف زد اما
دلتنگی و دلواپسی کم نیست این شبها

کاشکی ببینیم آخرش خورشید فروردین
با گیسای رنگ طلاش می‌شینه رو پرچین
کاش بشکنه با خنده‌های روشنی یک روز
این بغض بی‌درمون و این غمباد بی‌تسکین

اصغر عظیمی‌مهر


بی تو اگر بهار بیاید، غریبه است
هر کس به این دیار بیاید غریبه است

حسی اگر جوانه زند در وجود من
هر جور هم که بار بیاید غریبه است

شاید که آشنا بشوم با کسی، ولی
وقتی سر قرار بیاید، غریبه است

با اولین قطار بیاید، غریبه است
با آخرین قطار بیاید غریبه است

با آدمی عجیب به دیوانگیِ من
حتی اگر کنار بیاید، غریبه است

راننده‌ی یدک‌کش امداد جاده‌ای است
هر قدر هم به کار بیاید، غریبه است

بعد از تو هر کسی که بیاید به سمت من
حتی هزار بار بیاید، غریبه است

کردم وصیت این‌که پس از مرگ، غیر تو
هر کس سر مزار بیاید، غریبه است

حامد عسکری


به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ‌کامی ا‌ست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش
بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه‌ی نانی ا‌ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام مثل یتیمی که از او فرفره‌ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند

حامد عسکری


از درد، ترک‌خورده و از زخم، کبودیم
کوه‌یم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می‌رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ‌تر از قبل، همانیم که بودیم

ما شهرت‌مان بسته به این است، بسوزیم
با داغ، عزیزیم که خاکستر عودیم

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته است
از غیرت‌مان بود، نوشتند حسودیم

جوگندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده‌ی او زود به زودیم

بر سقف اگر رستن قندیل، فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم

یک روز می‌آید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد بِبَرد آن‌چه ز تو تازه سرودیم

صائب تبریزی


دل پریشان از پریشان‌گردی نظاره شد
از ورق‌گردانی آخر مصحفم سی پاره شد

روزیِ سختی‌کِشان از سنگ می‌آید برون
کِی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟

می‌زند جوش مِی گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرین‌پسر میخواره شد

درد می‌گردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمی‌گردد به گرد هر که بی غمخواره شد

دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره‌جو، بیچاره شد

در حریم حسن چون آیینه محرم می‌شود
هر که از سیمین‌بران قانع به یک نظاره شد

در تماشاگاه او چون دیده‌ی قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد

در جنون گر پوست‌پوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد

در دل سنگین شیرین، رخنه نتوانست کرد
گر چه عاجز در کف فرهاد، سنگ خاره شد

نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار از این انگاره شد

آتش سودای من از چوب گُل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد


آب زیرِ کاه را باشد خطر از سیل، بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد

گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده‌ایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد

چون کنم «صائب» نهان در سینه داغ عشق را؟
سینه‌ی صبح از شکوه مهر تابان پاره شد

سجاد سامانی


بی من خوشی، وگر نه از آن تو می‌شدم
جان می‌سپردم آخر و جان تو می‌شدم

گفتم که مُردم از غم و گفتی به حرف نیست
ای کاش من حریف زبان تو می‌شدم

معشوق روزگار غزل‌های ناب! کاش
هم‌عصر شاعران زمان تو می‌شدم

ای عمر چندروز‌ه‌ی دنیا! بدون عشق
تا کی اسیر سود و زیان تو می‌شدم؟

پا بر سرم گذاشتی اکنون که آمدی
ای مرگ داشتم نگران تو می‌شدم

سجاد سامانی


تنها ستاره‌ی شب تارم، شبت به‌ خیر
تار است بی تو لیل و نهارم، شبت به خیر

ای سر به شانه‌های رقیبان گذاشته
کی سر به شانه‌ات بگذارم؟ شبت به خیر

تو در کنار کیستی امشب که سال‌هاست
غیر از غم تو نیست کنارم، شبت به خیر

بسیار زخم بر دل خونم زدی و آه
تا صبح می‌شود بشمارم... شبت به خیر

هر چند بی تو تاب نمی‌آورم، برو
هر چند بی تو خواب ندارم، شبت به خیر

رفتی اگر چه وقت خداحافظی نبود
دیگر نشد بهانه بیارم، شبت به خیر

حسین جنتی


ای وای به خاک وطنم، وای به ایران
آن روز که خالی شود از بوی دلیران

بسیار کشیده‌ست، کهن بوم و برِ من
از سستی شاهان و هم از مکر وزیران

این طالع ما نیست، اگر چند که این تیغ
رگ‌ها زده از دست امیران و کبیران

تاریخ گواه است که این مرز کهن‌راز
دیده‌ست بسی کُشته و داده‌ست اسیران

از خاک تو کوتاه برای ابدالدّهر
دستان به خون شُسته‌ی دزدان و اجیران

با دست تهی خون تو ای‌خصم بریزیم
از تیر جوانان و کمان قد پیران

ای سفله! نصیحت‌شنوی راه نجات است
گفتیم و شنیدی، حذر از بیشه‌ی شیران

تقی سیّدی


حریصی، ظالمی، بی‌منطقی، دنبالِ آزاری
تو هم فهمیده‌ای من عاشقم، فهمیده‌ای آری

به غیر از سال‌ها دل‌تنگی و تشویش و بی‌خوابی
مگر چیزی میان ماست؟ حاشا کن که حق داری

تو مشهوری و معروفی به زیبایی و یکتایی
شبیه من ولی هستند انسان‌های بسیاری

من از عشقت نوشتم سال‌ها، شد دفتر شعری
تو تنها دفتر شعر من و در دست اغیاری

خوشا آن غم که یک‌روز است و یک‌ماه است و یک‌سال است
چه باید با غمت کردن که هر روزی و هر باری!