ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

پانته‌آ صفایی


زاینده‌رود و گنگ و دانوب از تو می‌نوشند
هر روز شریان‌های عالم از تو می‌جوشند

گنجشک‌ها از جای جای نقشه می‌آیند
از چشمه‌ی زیر گلویت آب می‌نوشند

یک سال سرما می‌خورند آلوچه‌ها هر وقت
شال و کلاه دستبافت را نمی‌پوشند

تنها تو می‌دانی چرا مردان کوه این‌قدر
از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند

تنها تو می‌فهمی حواس دختران پرت است
هر صبح شیر گوسفندان را که می‌دوشند

شاید تو هم مثل من از ییلاق می‌آیی
ایل و تبارت سارهای خانه بر دوشند

شاید تو را هم مردهای قریه‌ات یک شب
پای بدهکاری به یک خان‌زاده بفروشند

فعلأ که در شعر من آهوهای چشمانت
در برف‌ها هم‌بازی یک جفت خرگوشند

رامین عرب‌نژاد


شبیه رفتن تو اشک‌های من جاری‌ست
نپرس این همه بی‌چارگی به خاطر کیست

تو آفتاب حیات‌‌آوری برای همه
اگر من آدمکی برفی‌ام گناه تو چیست؟

شکست و ریخت به پایت جهان من، حالا
برو برای همیشه، خرابه جای تو نیست

شبیه باد اگر «بودنت» به رفتن‌ات است
چگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟

زغالم و فقط از ظاهرم گریزانی
و گر نه باطن الماس و من که هر دو یکی‌ست!

مهرداد بابایی


دلم گرفته و می‌خواهم آسمان باشم
و یا هر آن‌چه ببارد بگو همان باشم

چه سرنوشت بدی دارم، عادتم دادند
چهار فصل پیاپی فقط خزان باشم

سرم به شانه دیوار آرزو، بند است
ولی چه فایده وقتی که نردبان باشم

به این نتیجه رسیدم که قسمتم این است
همیشه جای خودم فکر دیگران باشم

دلی شکسته و چشمان خیس و تنهایی
چه‌گونه داشته باشم و شادمان باشم؟

کجاست دست تو؟ در دست کیست؟ بی‌خبرم
نشد که یک شب از این غصه در امان باشم

چه عیب دارد اگر دلخوشم به مُشتی شعر
نخواستم همه عمر فکر نان باشم

شبی کنار خودم در سکوت می‌میرم
شبی که خسته‌ی یک عمر امتحان باشم

حسین جنتی

 
آمد بهار و رمزی می‌گویمت نهانی
بر نُه‌ فلک مبارک، الّا بر او که دانی

الّا بر او که بویی نشنیده‌ است هرگز
از گلشن مروّت، وَز باغ مهربانی

الّا به پیرْاَخمی کَز تُرشیِ مزاجش
ما را نمانده در یاد، یک‌ خنده از جوانی

الّا بر آن‌که هرگز، ناورده از نبردی
جز زخمْ مژدگانی، جز مرگ‌ْ ارمغانی

الّا به باغبانی کَز کِشته‌اش نروید
جز خارِ خسته‌جانی، جز شاخه‌ی خزانی...

الّا کسی که در مرگ دارد هزار فتویٰ
یک‌ مصلحت نداند در کار زندگانی

نوروز، خنده ریزد در جام ما فقیران
باشد که زهر ریزد در کاسه‌ی فلانی

ای نورِ حال‌گَردان! وِی یارِ رویْ‌زردان
این پرده را بگردان، یک‌بار امتحانی!

مهدی فرجی


در خاک گلدان پیش گل‌های جوانم
یک شاخه آواز قناری می‌نشانم

وقتی تو می‌آیی تمام پرده‌ها را
از سال‌های سال دوری می‌تکانم‌

آوازه‌خوان دوره‌گردم‌، جای آواز
بگذار در وصف تو تصنیفی بخوانم‌

مثل گِرامی کهنه، نُت می‌ریزم از خویش‌
خواب خوش دیوارها را می‌پرانم‌

عصرانه‌ی بی‌انتهای چای و لبخند
این بزم را تا آخر شب می‌کشانم‌

هر بار دارم چشم برمی‌دارم از تو
عکس تو می‌افتد درون استکانم‌

بعد از تو هرگز لب به آب و نان نه‌... بگذار
طعم لطیف بوسه باشد بر لبانم

حسن آذری


من بلدم آن قدر دیر بخوابم
که اندوهم را خواب کنم
اما یکی به من بگوید:
کِی بیدار شوم از خواب
که اندوه،
زودتر از من بیدار نشده باشد...

رازق فانی


با هر دلی که شاد شود شاد می‌شوم
آباد هر که گشت من آباد می‌شوم

در دام هر که رفت شریک غمش منم
از بند هر که رست من آزاد می‌شوم

بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من بر لبش نشسته و فریاد می‌شوم

با این نبرد سخت که با صخره‌ها کنم
روزی حریف تیشه‌ی فرهاد می‌شوم

تا خوب‌تر بیان کنم ای زندگی تو را
طبع خیام و خامه‌ی بهزاد می‌شوم

چون بوی گل که گاه شگفتن شود پدید
من از میان شعر خود ایجاد می‌شوم

«فانی» به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخر من از غرور تو بر باد می‌شوم

حافظ ایمانی


مزامیر ضمیرت را پری‌خوانان نمی‌خوانند
که امثال تو امثال غزل‌های سلیمانند

تو شاید احسن‌الحالی که حالت را نمی‌پرسند
تو شاید لیلة‌القدری که قَدرت را نمی‌دانند

ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم
مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند

کمانگیران چشمت از شکار مهر می‌آیند
غزل‌خوانان لب‌هایت اناجیل انارانند
 
خوش‌احوالند مستان در هوای چشم مست تو
گریزانند هشیاران ز هشیاری گریزانند

گناه عشق را با کفرِ عقلِ خویش پوشیدند
که تا هستی، خطاپوشان چشمت را نرنجانند
 
خبر داری خودت از مسجدالاقصا نقاط تو
هم‌آغوشانِ قاب قوس عشق تو رسولانند

که معراج تو از بام فلک بال ملک را سوخت
چه جانی تو که پیشت عاشقان جان در کف افشاندند
 
بیا تا در سماع نام تو کف‌ها به دف آیند
بیا تا نیستان در نیستی دستی بیفشانند

عبدالحسین انصاری


چیزی نمی‌خواهم از این دنیا، کافی است کافور و کفن باشد
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، از خاک میهن سهم من باشد

چیزی نمی‌خواهم از این تقویم، جز لحظه‌ای تا پلک بگذارم
دیگر چه فرقی دارد آن لحظه، من در کدامین پیرهن باشد

سهم من از گل‌های داودی، نذر پرستوهای فروردین
باران نم‌نم، قطره‌ی شبنم، هر صبح سهم نارون باشد

این خانه را آزاد بگذارید، تا سایه‌ها در هم بیامیزند
تا پیچک همسایه با دیوار، درگیر جنگی تن به تن باشد

مردن در این ویرانه آزادی است، ویران شدن حقی خدادادی است
وقتی بهای آدمی کمتر، از مزد دست گورکن باشد

جلادها سرگرم و سردارند، فریادها همواره بر دارند
سکه‌ست کار و بار خنجرها، تا خون برای ریختن باشد

از خیل بندی‌های بی‌رختیم، بیش از توان خویش جان‌سختیم
ما کرم‌هایی شاد و خوشبختیم، میعاد وقتی در لجن باشد

آن کس که ما را زنده می‌خواهد، از زندگی چیزی نمی‌فهمد
وقتی به جای «دوستت دارم»، خنجر به دست مرد و زن باشد

دنبال یک آرامش محضم، چیزی شبیه خواب بعد از ظهر
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، ای کاش سهمم از وطن باشد

پانته‌آ صفایی


عادت ندارم این همه نامهربان باشی!
با دیگران خون‌گرم و با من سرگِران باشی

(شب خوش) که می‌گویی به من، تاریک و با اکراه...
کل شب اما شادمان با دیگران باشی

یک عمر اسم کوچکت را من فقط... حالا
سخت است که ( ...)جانِ این و آن باشی!

من فکر می‌کردم که «فرهاد» منی... امّا
اصرار داری «خسرو» این داستان باشی

باشد، برو!...دنیا پر است از شهد و از شکّر!
تو می‌توانی «روم» باشی، «اصفهان» باشی...

من این الک را شستم و آویختم، یعنی:
در قصّه‌ی تو آردم را بیختم... یعنی:

واکنده‌ام با خود تمام سنگ‌هایم را
کوتاه می‌آیم به نفعت جنگ‌هایم را

تو خسرو این داستانی؟... باش!... اما من
شیرین نه!... یک زخم عمیقم زیر پیراهن!

یک زخم... با سر باز کردن‌های گه‌گاهش
یک استخوانِ در گلو با خلوت چاهش...

آری شراب تلخ من! حالا شما باید
تا روز محشر تشنه‌ی این استکان باشی...

کلیم کاشانی


به زخم تیر جفا، مرهم عتاب چراست
نمک به روی نمک، بر دل کباب چراست؟

فلک به تشنه‌لبان، قطره را شمرده دهد
به عاشقان، کَرَم اشک بی‌حساب چراست؟

تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحرزاده تُنُک‌ظرفی حباب چراست؟

ز ذوق فقر و فنا بی‌خبر چه می‌داند
که جغد معتکف خانه‌ی خراب چراست؟

تو در کنار کسی در نیامدی به خیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست؟

شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
به قتل سوختگان پس تو را شتاب چراست؟

گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص این قدر کباب چراست؟

کلیم؛ مرغ دل بال و پر شکسته‌ی ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست؟

رؤیا شاه‌حسین‌زاده


برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مُردگان زیادی را
از نزدیک نمی‌شناختیم

مرگ
به اندازه‌ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه‌های حزن‌آلود
کسی را به یاد کسی نمی‌انداختند

عطرها
آدم‌ها را به یاد آدم نمی‌آوردند
و در هر گوشه‌ی این شهر
خاطره‌ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...

جلال‌الدین همایی


شادی ندارد آن‌که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گُلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد
کز هفت بحر فیض، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر، وسوسه‌ی عقل بوالفضول
تا دیو نفس، سجده بَرَد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر، کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی

در این حدیث نیز حکیمان به گفت‌وگو
افزوده‌اند عقده‌ی مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا
سرمایه‌ی دو کون، نیرزد به درهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر، تو را چه سود؟
کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته، به امید رستمی

از حد خویش پای فزون‌تر کشی «سنا»
گر دور چرخ، با تو مدارا کند کمی

مریم جعفری آذرمانی


و پرسشی‌ست قدیمی که همچنان باقی‌ست
که چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی‌ست

«نبودن» از همه جا مثل سنگ می‌بارد
به بودنی که فقط تکّه‌ای از آن باقی‌ست

چقدر عاشق و معشوق مرده‌اند، امّا
هنوز هم که هنوز است عشقِ‌شان باقی‌ست

چه حرمتی‌ست در انسان که بعدِ این‌همه قرن
خطوطِ خاطره‌اش روی استخوان باقی‌ست

اگر چه روح و تنم می‌رود، خوشم با این
که ذوقِ شاعری‌ام هست، تا زمان باقی‌ست

عبدالحسین انصاری

در روزگار لاشخوران کفن‌فروش
رونق گرفته حرفه‌ی یک مشت تن‌فروش

سکه است کار و بار دبیران جیره‌خوار
بر مسندند شاعرکان سخن‌فروش

فرهاد پهن کرده بساط مجسمه
یوسف شده است زیر گذر پیرهن‌فروش

تنها به جرم زلف پریشان به دست باد
شلاق می‌زنند به مشک خُتن‌فروش

ما هیچ... ما نگاه به یک مشت قهرمان
درج است زیر نام شهیدان، وطن‌فروش

داریوش کشاورز

 شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟
سال‌ها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟

پشت یک قلب به ظاهر خوش و یک خنده‌ی تلخ
شده زنجیر کسی باشی و قسمت نشود؟

در میان تپش آینه پنهان شوی و
روح و تصویر کسی باشی و قسمت نشود؟

شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟

شده آزاد و رها باشی و تا عمق وجود
رام و تسخیر کسی باشی و قسمت نشود؟

می‌شود با همه‌ی ریشه و رگ‌های تَنَت
سال‌ها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟

عبدالحسین انصاری

زندگی مثل شوق شاخه به نور، جلوه‌هایی قشنگ می‌خواهد
کوه پشتش به آسمان گرم است، صخره‌هایش پلنگ می‌خواهد

زندگی رودخانه‌ی شادی است، رود آیینه‌ای خدادادی است
بسترش امتداد آزادی است، رفتنی بی‌درنگ می‌خواهد

وای اگر عاشقانه کم باشد، گریه بسیار و شانه کم باشد
پیروان ترانه کم باشد، زندگی عود و چنگ می‌خواهد

زندگی چیست؟ بوسه در کولاک، چک‌چک خونِ خوشه‌ها از تاک
پس چرا باز آدمی از خاک، هم‌چنان گور تنگ می‌خواهد؟

چشمه پُر می‌کند سبویش را، بید آشفته کرده مویش را
آدمی باز آرزویش را، با زبان تفنگ می‌خواهد

می‌زند زخم بر تن میهن، یک زمان دوست یک زمان دشمن
میهن خسته‌ام دلت روشن! مرگ بر آن که جنگ می‌خواهد

مریم جعفری آذرمانی

از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو
ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ
معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو
هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی

غمگینِ با وجود و عدم آشنا
از ناکجای فلسفه بیرون بیا
وقتش رسیده است که آیینه را
در خانه‌ی مغازله مهمان کنی

می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم
اما به رسمِ شعر و شعورم قسم
در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام
عقلی نداشتم که مسلمان کنی

دیگر گل و درخت ندارد بهار
خشک است و خالی است تنِ روزگار
با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار
تا خاک را دوباره چراغان کنی

قدری نگاه کن دلِ پژمرده را
تا متنِ داستانِ قلم‌خورده را
این بی‌ستاره صحنه‌ی افسرده را
با نقش‌های تازه درخشان کنی

از بازیِ قضا و قدر شاد باش
لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش
معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش
تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی

زیرا که صاحبانِ نظر شاکی‌اند
از روزگارِ قحطِ هنر شاکی‌اند
هر لحظه را نباشی اگر شاکی‌اند
شعرِ دقیق! باش که میزان کنی

مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست
در کافه‌های خسته به دنبال توست
هر جا اگر نشسته به دنبال توست
تا مبحثی بیاری و عنوان کنی

مصداقِ بی‌مشابهِ ـ تنها شدن ـ
ـ در این سیاه‌چاله شکوفا شدن ـ
یوسف‌ترین دلیلِ زلیخا شدن
تن را محال بوده که عریان کنی

حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!
تصویرِ بی‌قرارِ جماعت‌گریز
آیینه‌ی نشسته در آن سوی میز ـ
«شاید که حال و کار دگرسان کنی»



سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است.

عبدالحسین انصاری

جهان را می‌توانی ساده، سرتاسر بچرخانی
فقط کافی است بر انگشت، انگشتر بچرخانی

تمام متن‌هایت، شک ندارم، شعر خواهد شد
اگر تنها قلم بر صفحه‌ی دفتر بچرخانی

به هر سمتی نظر انداختی آن‌جا گلستان شد
چه می‌شد گاه‌گاهی این طرف‌ها سر بچرخانی

برای کشتن من یک نگاه ساده کافی بود
چه اصراری است که در سینه‌ام خنجر بچرخانی

چه می‌شد کام ما را اندکی شیرین کنی گاهی
اگر یک بار هم در جمع ما ساغر بچرخانی
 
چرا این قدر جمع دوستان از هم پراکنده است؟
خدایا سعی کن این چرخ را بهتر بچرخانی

مریم جعفری آذرمانی

بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاً نیاور!

گر چه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقه‌ات را، ماه در روزِ روشن نیاور

من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور

این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور

یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! – گر چه با دست‌های عزیزت،
قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!