دل پریشان از پریشانگردی نظاره شد
از ورقگردانی آخر مصحفم سی پاره شد
روزیِ سختیکِشان از سنگ میآید برون
کِی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟
میزند جوش مِی گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرینپسر میخواره شد
درد میگردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمیگردد به گرد هر که بی غمخواره شد
دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چارهجو، بیچاره شد
در حریم حسن چون آیینه محرم میشود
هر که از سیمینبران قانع به یک نظاره شد
در تماشاگاه او چون دیدهی قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد
در جنون گر پوستپوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد
در دل سنگین شیرین، رخنه نتوانست کرد
گر چه عاجز در کف فرهاد، سنگ خاره شد
نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار از این انگاره شد
آتش سودای من از چوب گُل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد
آب زیرِ کاه را باشد خطر از سیل، بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد
گر نگردد بر مراد ما فلک، آسودهایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد
چون کنم «صائب» نهان در سینه داغ عشق را؟
سینهی صبح از شکوه مهر تابان پاره شد