ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

عبدالحسین انصاری

ای میهن اشک و لبخند، منظومه‌ی رنج و تسکین
ققنوسِ در شعله خاموش، سیمرغِ حالا بلورین

تا کسب و کار تو مرگ است، دار و ندار تو مرگ است
تنها شعار تو مرگ است، برخیز از این خواب سنگین

در هر قدم زیر هر گام، افتاده یک گور گمنام
روی لبت مانده دشنام، ورد زبان تو نفرین

کی زد به آیینه‌ات زخم، ای نام دیرینه‌ات زخم
گل کرده بر سینه‌ات زخم، روییده بر دامنت مین

ما با سیاوش گذشتیم، از خوان آتش گذشتیم
مغرور و سرکش گذشتیم، ای خاطرات تو شیرین

می بینم آینده‌ات را، دل های آکنده‌ات را
در اشک‌ها خنده‌ات را، ای مام خوشحالِ غمگین

آغوش تو شد جهانم، گهواره‌ی مهربانم
درد و بلایت به جانم، داغت نبینیم آمین!

حافظ ایمانی

شراب می‌دهند هان! دو دست را سبو بگیر
دو دست را بلند کن، بلند شو وضو بگیر

سبو وضو گرفته با شرابِ سرخ چشم تو
وضو گرفته با گلابِ نابِ سرخ چشم تو

بیا و سرمه‌ای به سایه‌های پلک شب بکش
و سرخی انار را به لب بزن، به لب بکش

عبیر و مُشک و عود را سپندِ دانه‌دانه کن
چراغ داغِ باغ را تجلّی جوانه کن

طلوع دف‌ِّ شمس را به صبح من غزل بگو
دو بیت از شکر بخوان، سه مصرع از عسل بگو

شکر به شرط شاهدی به بزم خسروان بده
اذان بگو به گوش گل، گلاب زعفران بده

به احترام نور او قیام کن! قیام کن!
در آسمان‌ترین زمین ستاره زد سلام کن

مریم جعفری آذرمانی

کلافه‌ایم از این فصلِ ناخلف، دیگر
چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟

چگونه با قلم و نان به خانه برگردد -
پدر که له شده در ازدحامِ صف، دیگر

کدام خانه؟ که اصلاً وطن نباید گفت -
به این مساحتِ ویران - مَع‌َالأسَف - دیگر

نه مریم آینه دارد، نه یاسمن شاد است
که خاک هیچ ندارد - مگر علف - دیگر

براهنی! چه کنم در سکوتِ این سرسام؟
نمی‌زنند زنان دف دَدَف دَدَف، دیگر

زبانِ مادری‌ام در رسانه مُثله شده
چهار نقطه مگر مانده از شرف، دیگر؟ -

که شعرِ تازه به دنیا بیاورد شاعر
که «نحو» و «قافیه» را «می‌کند تلف»، دیگر

شهریار

پیر اگر باشم چه غم؟ عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر‌تر، عشقش جوان‌تر ای عجب
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری

پیل ماه و سال را پهلو نمی‌کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه‌ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه‌ام، درسم روان است ای پری

از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو
آمدی وقتی که حر بی بازوان است ای پری

شاخساران را حمایت می‌کند برگ و نوا
چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان‌ها هم گذشت
نوشدارویش هنوز از پی روان است ای پری

جای شکرش باقی ار واپس بچرخد دوک عمر
با که دیگر آن همه تاب و توان است ای پری؟

یاد ایامی که دل‌ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری

با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین ز راه افتاده هم از کاروان است ای پری

گر به یاقوت روان دیگر نیاری لب زدن
باز شعر دلنشین، قوت روان است ای پری

گو جهان تن جهنم شو، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری

کام درویشان نداده خدمت پیران چه سود؟
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

تقی سیّدی

مثل یک کودک بد‌خواب که بازیچه شده
خسته‌ام خسته‌تر از آن‌که بگویم چه شده

در خیالات به‌هم‌ریخته‌ى دور و برم
خیره بر هر چه شدم خاطره‌اى زد به سرم

مى‌روم چشم تَرَم را به زیارت ببرم
تا از آن چشم نظرباز شکایت ببرم
.
نام‌مان منتسبش بود نمی‌دانستیم
جان‌مان در طلبش بود نمی‌دانستیم

خبر آمد همه جا شعر تو را می‌خواند
شعرمان ورد لبش بود نمی‌دانستیم
.
قول دادم برود از غزل آتى من
لطف کن حرف نزن قلب خیالاتى من

مشکلت با من و احوال پریشانم چیست؟
قلب من تند نرو، صبر کن آرام بایست

نفسم را به هواى نفسى تازه بگیر
قد عاشق شدنم را خودت اندازه بگیر

به خدا هیچ کسى مثل من آزرده نشد
مثل لب‌هاى تو آن قدر ترک‌خورده نشد

هیچ‌کس مثل من از دست خودش شاکى نیست
از همین فاصله برگرد تو هم باکى نیست
.
فرق دارد دل من با دل تو عالم‌شان
در دهانم پر حرف است نمى‌گویم‌شان

به خودم سیلى سرخى زدم و دم نزدم
آن زمان که همه فریاد زدند از غم‌شان
.
پشت وابستگى‌ام هست دلیلى که نپرس
منم و تجربه‌ى طعم اصیلى که نپرس

حرف دل را که نباید بگذارى آخر
این چه چشمان شروری است که دارى آخر؟

چشم تو روى من غم‌زده شمشیر کشید
قلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید

حمله‌ى قرنیه‌ها را نپذیرم چه کنم؟
من اگر دست تو را سخت نگیرم چه کنم؟

هر چه من مى‌کشم از این دل نامرد من است
این غزل‌ها همگى گوشه‌اى از درد من است

عراقی

خُرّم، تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشه‌ی یار ستم‌اندیش ندارد

گویند رقیبان که ندارد سر تو، یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد

او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیده ی پر خون و دل ریش ندارد

این طرفه که او من شد و من او و ز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

هان ای دل خون‌خوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد

بی‌چاره دل ریش «عراقی» که همیشه
از نوشِ لبان، بهره به جز نیش ندارد

فاضل نظری

من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن
شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بی‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است

حسین جنّتی

دوره‌ی ضحّاک طِی شد، پیش از او جمشید کِی هم
شاه رفت از دارِ هستی، می‌رسد دورانِ وِی هم

غیرِ ذاتِ حق نخواهد ماند بر تختی، امیری
بوی الرحمن بلند است از تنورِ مُلکِ رِی هم

آری آوازِ دُهُل از دور خوش بوده‌ست روزی
حال، چندی بشنوید از ناله‌ی جانسوزِ نِی هم

غم چنان از شش جهت آوار خواهد شد که هرگز
شادمانی در دلی باقی نمی‌مانَد به مِی هم

فکرِ بالاپوش باید کرد پیش از برف و بوران
بعدِ فروردین می‌آید لاجرم کولاکِ دِی هم

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن قدر خرد و خسته‌ام از خود
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بیکرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی

آریا صلاحی

آمدم قایق برانم، بادبان از دست رفت
دار و نادارم به دست این و آن از دست رفت

آن بهارانی که سر شد با تنِ مرطوب گُل
زیر پای خشک و خونخوار خزان، از دست رفت

تا که جنبیدم به خود، دیدم که تنها مانده‌ام
فرصت عیش و طرب با دوستان، از دست رفت

برکه‌ها خشکید، جنگل مُرد، دیگر برنگرد
ای پرستوی مهاجر، آشیان از دست رفت

با شغالان بیابانی که می‌بینی بگوی:
غرّش بی‌حدّ آن شیر ژیان از دست رفت

مثل «بابا آب دادِ» کودکی‌ها خسته‌ام
بس که دیدم لای دفتر، آب و نان از دست رفت

شاهنامه آخرش خوش نیست آدم های گیج!
زیر پای گوسفندان، هفت خوان از دست رفت

من جوان بودم زمانی، جسم و جانم خام بود
پخته شد، امّا زمانی که... زمان از دست رفت

این دو روز آخری هم واگذار سرنوشت
با حساب عمر مفتی که، گران از دست رفت

شهراد میدری

دامنه برفی به لب چشمه‌سار، کبک خرامان بهار این همه؟
خنده نکن ناز نکن گُل نچین، وسوسه کردن به شکار این همه؟

اسب سپید قد و بالا بلور، یال به توفان‌زده‌ی شوق و شور
سرکش و طغیانگر و مست غرور، دلبری از ایل و تبار این همه؟

طاق زده نصف جهان کاشی‌ات، فرشچیان خیره به نقاشی‌ات
سرمه کشیدی به طلا پاشی‌ات، آینه و نقش و نگار این همه؟

گرمی پُرشور بغل وای من، ناب‌ترین بیت غزل وای من
از لب تو باز عسل... وای من، کوزه‌ی پُر شهد انار این همه؟

مست هیاهوی شرابم نکن، یخ نشکن در من و آبم نکن
راه نرو باز خرابم نکن، هر قدمت زلزله‌وار این همه؟

هی نرو این راه سرازیر را، حرص نده ماشه‌ی ده‌ تیر را
باز هوایی نکن این شیر را، آهو و در فکر فرار این همه؟

با گِله در خواب چه گفتی به من؟ شب، شب مهتاب چه گفتی به من؟
با تب و با تاب چه گفتی به من؟ عاشقی و داد و هوار این همه؟

صبح کسی گفت چه‌ها کرده‌ای، با غزلت شور به‌پا کرده‌ای
باغ پُر از گل که صدا کرده‌ای، اول پاییز و بهار این همه؟

مریم جعفری آذرمانی

کافه‌ی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است
منِ شاعر نشسته‌ام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:

با همان حرف‌ها که باد هواست، بس که هی باد کرده‌ای او را
پشه‌ی بیخودی بزرگ شده، باورش می‌شود که یک فیل است

پس توهّم که دست‌سازِ تو بود، بُت‌تر از عصرِ جاهلیّت شد
چون مناجاتِ تو به سمتِ کسی‌ست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است

به زبان‌بازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد
پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا می‌کند که جبریل است

میلاد عرفان‌پور

آن گاه که می‌رفت به غم پی بردم
از عمق وجودم به عدم پی بردم

من از دل خود هیچ نمی‌دانستم
تا بُرد دلم را به دلم پی بردم

محمدرضاحاج‌رستم بگلو

به تو ای آینه از خسته‌ترین قاب، سلام
گل نیلوفر خوابیده به مرداب، سلام

ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه‌ی ترک
مست قیلوله و لم داده به محراب، سلام

آخرین نسل به جامانده‌ی ترسابچه‌گان
مغ هندوی از آتش‌ زده سرخاب، سلام

ای همه روی تو، ابروی تو از بوی تو مست
چشم آهوی تو و خوی تو نایاب، سلام

مژه در مژه که نه پنجه‌ی پنجاه پلنگ
پر قوی سر مویت دم سنجاب، سلام

لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک
قد و بالای تو سرمصدر اطناب، سلام

ای هم‌آغوشی ما، دیو در آغوش پری
رقص ماهی‌بچه در قلعه‌ای از آب، سلام

بهترین حالت ممکن شدن امر محال
سر به گرداب قرار سر نوّاب، سلام

پابه‌پا شاه و گدا، شاه شما، بنده گدا
مرگ بر جمله رعایا و به ارباب، سلام

معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه
به سخنران زبان، مرجع طلاب، سلام

در گره‌خوردگی مرز نگاه من و تو
شمع می‌گفت به آن گوهر شب‌تاب، سلام

در بیامیز و نیاویز به آن ابروی کج
چشم تو ماهی و ابروی تو قلاب، سلام

چشم اگر دید تو را سجده‌ی واجب دارد
پلک می‌افتد و می‌گوید در خواب، سلام

شهراد میدری

من خیس باران باشم و در را به رویم وا کنی
عطر تمشک و پونه را با خنده‌ات معنا کنی

مانند برگ و شبنمی، سرد از هوای نم‌نمی
در خود بلرزم تا کمی در دست‌هایم «ها» کنی

بگذاری آن سو صندلی، محو هوای مخملی
با چوب‌های جنگلی، شومینه‌ای بر پا کنی

کتری و رقص شعله‌ها، آویشن و هل در هوا
یک سینی از عشق و صفا، سهم من تنها کنی

فنجان، پُر از چایی شود، از من پذیرایی شود
عصرم تماشایی شود وقتی سری بالا کنی

یک عمر زن باشی ولی، غرق سخن باشی ولی
دلتنگ من باشی ولی، با خنده‌ای حاشا کنی

حالی به حالی جای گل، رقص شمالی جای گل
بر روی قالی جای گل، نقش نگار ایفا کنی

آیینه‌ای بگذاری و دل بر دلم بسپاری و
آن شانه را برداری و با تار مو غوغا کنی

مو‌جنگلیِ تا کمر! با روسریِ مه به سر
ای وای اگر چشمت خزر، لب را قزل‌آلا کنی

با مزه‌ی توت ملس، با شعر حافظ همنفس
رقص الا یا ایها الساقی ادر ودکا کنی

ای جویبار زمزمه، ای مستی بی‌واهمه
اصلاً که گفته این همه آیینه را زیبا کنی؟

جرم من عاشق بودنم، شلاق مویت بر تنم
بهتر که این حد خوردنم را زودتر اجرا کنی

چیدی گل مهتاب را، تا پشت پلک خواب را
سهم هزاران قاب را تصویری از رویا کنی

من صبح شعری خوانده‌ام، شاید تو را گریانده‌ام
تا جای خالی مانده‌ام یک شاخه گل پیدا کنی

مهدی جهان‌دار

این مصلحت‌اندیشی عقل از دل غم‌بار خواهد رفت
داعش از استان صلاح‌الدین و اَلاَنبار خواهد رفت

دل - بُقعه‌ی ویران حُجر بن عدی - آباد خواهد شد
آوازه‌اش تا عمق جان - تا میثم تمّار - خواهد رفت

بازار اگر از مصر تا کنعان اگر از غزّه تا بغداد
خواهان یوسف هر که شد تا آخر بازار خواهد رفت

ای خسته‌ی جا مانده از امروز و از هر روز عاشورا
برخیز اگر نه کاروان با کاروان‌سالار خواهد رفت

روح مریدان علی در عالم خاکی نمی‌گنجد
حتی اگر در را ببندی یک شب از دیوار خواهد رفت

مریم جعفری آذرمانی

پوستم به لایه‌های تن رسیده است
تنگیِ تنم به پیرهن رسیده است

وای اگر بگویمش زبانه می‌کشد
درد دل که بی‌تو تا دهن رسیده است

گوش کن که آه هم نمی‌کشم، اگر
نوبتِ شکایتی به من رسیده است

هیچ کس نبود جز من و تو، پس چرا
داستان ما به انجمن رسیده است

سایه‌های رابطه، همین درخت پیر
تا کرانه‌های هر چمن رسیده است

مریمم؛ شریکِ آدمی نبوده‌ام
سیبِ دیگری به دست من رسیده است

سیروس عبدی

من؛ دهکده‌ای دورم و تو مثل قطاری
تنها هیجانم شده‌ای، گاه‌گُداری

لب‌های تو کشف همه‌ی جاذبه‌ها بود
وقتی که به لبخند تو افتاد، اناری

در معرض لبخند تو بسیار شبیه است
احوال دل دلهره‌دارم به شکاری

تقدیر منِ طعمه و تمثیلِ زمان است:
معصومیت جوجه در اندیشه‌ی ماری

رفتار زمان با من متروکه‌ی خاموش
بادی که گذر می‌کند از روی مزاری

حس می‌کنم این خانه مرا می‌خورد آخر
مثل بشر عصر حجر، در دل غاری

زاینده‌ی زاری شده طبعی که طرب داشت
این قابله بعد از تو شده «خاک ‌سپاری»

وقتی که نباشی گذر عمر به چشمم
هر چند غنیمت، نمی‌ارزد دو هزاری

در هر مطبی، رأی پزشکان من این بود
دلتنگِ به دیوانگیِ محض، دچاری
 
تنهایی من مشکل فقدان بشر نیست
گفتم به همه خیر، که گویم به تو آری

مریم جعفری آذرمانی

... و به شاعر اگرچه معمولاً خسته و ناامید می گویند
شعر، جنگِ زبان و زندگی اَست؛ کُشته اش را شهید می‌گویند

پدرم وزن شعر می دانست، و ـ خدا رحمتش کند ـ می گفت
که مخاطب اگر سواد نداشت، شاعران هم سپید می‌گویند

اعتقادی به خود ندارند و... مثل دوزخ که شعله می‌شمُرَد
از شب و حسرت و هزینه پُرند، باز «هَل مِن مزید» می‌گویند

بس که بیزار بودم از تقلید، بین من با خودم شباهت نیست
باقیِ شاعران شبیهِ هم‌اند؛ هرچه را بشنوید می‌گویند

مهدی افضلی گروه

آخرش عشق تو فرمان «برو» خواهد داد
هر چه انکار کنی چشم تو لو خواهد داد

به بیابان زده این دل به امیدی که شبی
رهزن چشم تو دستور چپو خواهد داد

عید فطر است و امسال دلم می‌گوید
دلبرم باز به من بوسه‌ی نو خواهد داد

عشق فرمانده‌ی خوبی‌ است ولی آخر کِی
به من آزادیِ حرکت به جلو خواهد داد؟

عاقبت ظلم تو دامان تو را می‌گیرد
حاصل کشت تو را وقت درو خواهد داد