ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌اکبر یاغی‌تبار

وقتی آفت به باغ می‌افتد
مرد در باتلاق می‌افتد
زندگی مرگ نابه‌هنگامی‌ست
ناگهان اتفاق می‌افتد

گفتند عدمِ صحت ِگویایی بود
دیدن؛ اثر مشکل بینایی بود
این‌ها همه هیچ، اصل کاری این است
خلقت؛ غلط فاحش انشایی بود

تو خیلی ساده بودی من نبودم
تو جاافتاده بودی من نبودم
و معمولی‌ترین فرق من و تو
تو فوق‌العاده بودی من نبودم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

غم و قصه‌ی کوتاه ولنگاریِ من
منم و بحث زمان‌گیر گرفتاریِ من

صحبت سوختگانی‌ست که تا جا می‌شد
عزم‌ها جزم نمودند به دلداری ِمن

راه را باز کنید و بگذارید که خلق
بتوانند بیایند به همیاری من

جز پیمبرنفسانی که مبادا باشند
هیچ کس یار نشد در شب بیماری من

نامه‌ِ عمر من آن قَدَر است که کاش
واژه را شوق نماند به خریداری ِمن

منم و ترجمه‌ی مجمل حال قلمی
که شد آرام دل کوچه و بازاری ِمن

حسین آهنی‌رود

تو را در مشت می‌گیرم شبیه حبه‌ی انگور
نگاهت را نمی‌دزدی و می‌گویی که خب منظور؟

به خود می‌گویم از چشمش حذر کن تا سرت گرم است
نگاهش کن نمی‌فهمد که تو مجنونی و معذور

تفکر با من و با تو تصورهای مستانه
تجسم کن تلنگر را شبیه ضربه بر سنتور

فقط با لمس انگشتت دلم در سینه می‌لرزد
لباست را که می‌بوسم نگاهم می‌شود منشور

بدن، براق و بازیگر، هوس‌انگیز و رازآلود
امان از هسته‌ی قلبی که داری دختر مغرور

تو را از قورگی‌هایت نچیدم گر چه از طعمت
دهانم آب می‌افتاد به روی دست من ساتور

بزن چرخی که مشتاقم ببینم رقص پایت را
برای عشوه‌ات چشمی چرانیدم کمی ناجور

قد و بالای اشعارم برای مصلحت‌بینی
نمی‌گوید که عریان‌تر شدم از طاهر مشهور

نه بدمستم نه هشیارم، شراب ناب می‌فهمد
کمال آن تقلایی که در جسمت شده مذکور

سبک‌وزن پر از قدرت برای دلبری کردن
هم آهنگین‌ترین ناله شبیه زخمه بر تنبور

تو را در مشت خود دارم کنار صورتم اما
نگاهت مثل صیادی که دارد کوسه‌ای در تور

حسین الهام

منم آن عاشق بیچاره‌ی تهرانی تو
بی کس و گم شده در مُلک خراسانی تو

بین گم‌نامی من، حرف تو هر جایی هست
شده قحطیِ من و فصل فراوانی تو

شب مهمانی و اَشراف همه بر سر خوان
من گدایی دم در، دور ز مهمانی تو

آمدی، رد شدی و سکه‌ای از بهر ثواب
جان فدای همه آداب مسلمانی تو

به تو شهزاده‌ی قاجار نگاهی افتاد
کور بادا نظر رعیت کرمانی تو

من که یک روز تو را از پدرت می‌دزدم
گندم و وسوسه و جلوه‌ی شیطانی تو

شب به شب قوچی از این دهکده کم شد... چه کنم؟
شغل من عاشقی توست، نه چوپانی تو!
صبح با چادر و روبنده و شب، کشف حجاب
خلق سردرگم فرهنگ رضاخانی تو

یغما گلرویی

هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم می‌آیند
وقتی پاشنه‌های بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافه‌ای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگ‌ها می‌خورند
تا بر نیمکتِ پارک‌ها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیل‌های هم‌گونشان لازمه‌ی جهانند
تا اولی بر پرده‌ی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمی‌برد
و عکسِ دومی در کتاب‌های تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباب‌بازی‌های خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
می‌تواند هندوانه‌ای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری می‌کند زن‌ها
جیغ‌های فراموش شده‌شان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزاده‌ای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزاده‌ی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوه‌ای نجات می‌دهد.
حتا «کیهان» با دروغ‌هایش
به دردِ برق انداختنِ شیشه‌ها
در هفته‌های آخرِ سال می‌خورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!
من به این دردِ می‌خورم که شب‌ها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافه‌ها،
زمزمه‌های زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژه‌هایت شعر ببافم تا صبح…
تو هم
با اولین لب‌خندِ صبحگاهی‌ات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من می‌خوری!

غلام‌رضا سلیمانی

گیسوانت زیر باران، عطر گندم‌زار... فکرش را بکن
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سال‌ها
بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن

سایه‌ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده‌خنده پر شود خالی شود هر بار... فکرش را بکن

ابر باشم تا که ماه نقره‌ای را در تنم پنهان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل‌قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن

از سماور، دست‌هایت چای و از ایوان، لبانت قند را
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم می‌کنند
سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن

ناگهان دیوانه‌خانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن

سعید صاحب‌علم

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

نمی‌دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

غم‌انگیزم، دلم چون کودکی ناشی‌ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده

شبیه پوشه‌ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده‌ام، در راه او بر صد نفر خورده

هوایم بی تو هم‌چون حال ورزشکار دل‌خونی‌ست
که در دیدار پایانی به اسراییل برخورده

علی‌اکبر یاغی‌تبار

فارغ از هر چه که هست
فارغ از هر چه که نیست
فارغ از بود و نبود آمده‌ام

من مکافات تو بی‌فرجامم
یک مجازات به ناهنگامم
که بدین‌گونه از همه بی‌خبرم
که بدین‌گونه سر شعر فرود آمده‌ام

کولی دربه‌در از همه جا بی‌خبرم
که دو شب بعدِ وفات تو -ابرشاعر ِخاک-
بعد مرگ غزل و شعر و شعور
از دیاری که نگو، به دیاری که نپرس
با دو تا بقچه سرود آمده‌ام

من به این منطقه‌ی سبز دروغ‌آلوده
من به این کودن‌زار -که به ظاهر به نبوغ آلوده-
با دلی دردآگین
با رخی زرد و کبود آمده‌ام

آمدم بنویسم آسمان توخالی است
آمدم بنویسم شعرِموزون پر از قافیه‌ام پوشالی‌ست
آمدم بنویسم «بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم»
که من بی سر و پا
اشتباهاً به وجود آمده‌ام