ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

غلام‌عباس سعیدی

خدا را شکر می‌خندی هوا هم کاملاً صاف است
عزیزم! خانه معذورم ولی یک پارک، اطراف است

قدت ترکیب‌بند سعدی و رویت، گلستانش
لبانت بیتِ حافظ، چشم‌هایت شرح کشّاف است
 
به جای کعبه، مردم زائر چشم تو می‌گردند
پیِ ثبت نگاهت سازمانِ حج و اوقاف است

مبند آن چشم آهو را که شیرین می‌پرد انگار
شکارش از کران تا بی‌کران از قاف تا قاف است

هوس می‌بافد از موی پریشانت دلم امّا
میان شهر ابریشم چه جای بوریاباف است

نمی‌گنجد میان شعر من کیفیّت چشمش
که این خورشید را سیری برون از حدّ اوصاف است

سیّدعبدالحمید ضیایی

زیبایِ دورِ فراموش! معشوقِ مکتوبِ بی‌نام
امشب کمی مهربان باش، تلخ است و گس، طعم ایام

ای عطرِ لیمو و زیتون، در باغ‌هایِ جلیله
ای مریمِ مجدلیه، وقتِ تماشایِ اعدام

ای سوسنِ دشتِ شارون! ای دخترِ حضرتِ تاک
پس کو سلیمانِ عاشق، تا جام‌ها از پیِ جام

ایمان و نانی ندارم، من زاهدی لیبرالم
پرهیز از تو حرام است، از این همه باغِ بادام

گاهی که مستِ خیالم، همسایه‌تر با زوالم
می‌دانم این را که من هم، از یادت آرام آرام

محمد عابدینی

حتی پس از آن توبه و پیمانه شکستن
از طعم سبویت نتوان ساده گذشتن

طوفان شده دریای غزل در دلم اما
با لب زده‌ای بر لب من مُهر نگفتن

این حسرت دیرینه به دل مانده که ای کاش
قسمت بشود ثانیه‌ای با تو نشستن

گیسوی تو در باد و چه آسان شده بر من
با دیدن این منظره‌ها شعر نوشتن

هر تار تو تیری به دل و پود تو توری
کی می‌شود از این همه پیوند گسستن

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»
این عادت دل دادن و دل پس نگرفتن

جمع دو سه تا قافیه هرگز شدنی نیست
مثل من و عاقل شدن و دل نسپردن

تقی سیّدی

مغرور هستی و دنبال قدرتی
معلوم می‌شود اهل سیاستی

با چشم‌های خود، هی ناز می‌کنی
گمراه می‌کنی، من را به راحتی

لب وا نمودنت، آغاز اغتشاش 
هم فتنه می‌کنی هم بی‌بصیرتی!

مانند دیگران، با من مخالفی 
من بی کسم و تو، هم‌رأی ملّتی

شورای عاشقان! من را کمک کنید 
از دست دلبرم، دارم شکایتی

وقتی که دلبرت در حزب دیگر است 
دور از عدالت است همچین رقابتی

حالا که نیستی، خانه‌نشین شدم
امید من شده حکم حکومتی!

غلام‌عباس سعیدی

در خیابان خسروی نو بود طرفِ باغ نادری می‌رفت
چادری ظاهراً نبود اصلاً ولی آن روز چادری می‌رفت

چارراه آمد و گمش کردم چارسو را دقیق کاویدم
حرم از دست راست می‌رفتند دیدم او را از آن وری می‌رفت

ناز مانند ماده‌آهویی زیر تیر نگاهت اما رام
گر که می‌دیدیش به چشمی پاک یا به چشم برادری، می‌رفت

چشم‌ها دو پیاله‌ی لبریز، گونه ترگونه چانه اشک‌آلود
از سر درد دم به دم می‌خورد هر قدم یک سکندری می‌رفت 

نبض مانند طبل می‌کوبید توی رگ در شقیقه‌اش وقتی
چشم و ابروی مرد بی‌شرمی پیش او رقص بندری می‌رفت

می‌دوید اسب گونه گاه از ترس کز پی‌اش می‌دوید یابویی
می‌پرید آهوانه گاه از خوف کز کنارش یکی خری می‌رفت

مثل آهوی در هجومِ گرگ دورِ او مردهای چشم‌چران
به امید یکی دو روحانی یا دعاخوان و منبری می‌رفت

مثل یک آدم کتک‌خورده، کوفته، دل‌شکسته، افسرده
تا به دادش کسی رسد انگار طرفِ دادگستری می‌رفت

پشت سر چشمه چشمه چشمه سراب پیش رو موج موج اقیانوس
زورقی دستِ باد افتاده به هوایِ شناوری می‌رفت

گنبد از دور دست تکان داد موجی از شادی و غرور وزید
سر و گردن کشید بالاتر مثل سرباز لشکری می‌رفت

ترکِ تب‌ریزِ مشهدآشوبی به حرم می‌رسید انگاری
توی مغز کسی دمِ افطار بوی یک نان بربری می‌رفت

چون به دریا رسید قطره‌ی آب محو شد خار و خس ندید دگر
همه دریا شدند و دور و برش یکی می ماند و دیگری می‌رفت

سعید صاحب‌علم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم
دوست دارم تا قیامت در کُما باشم

دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید: خانه را ول کن بگو من کِی، کجا باشم؟

رضا نیکوکار

خوابیده‌ای آرام مثل بچه‌قوها
بیدارم اما با تمام آرزوها

بیدارم و حال مرا باید ببخشی
که دست بردم بی‌اجازه لای موها

من انجماد سال‌ها تنهایی‌ام... آه
آتش بریز، آتش برایم در سبوها

با دست خالی آن قدَر پای تو ماندم
که قطره‌قطره جمع شد این آبروها

یک چشمه از کلّ هنرهای تو کافی‌ست
تا آب رفته باز برگردد به جوها

وقتی تو باشی هیچ معنایی ندارد
لبخند دخترخاله‌ها، دخترعموها!

ای آسمان! چشم از زمین بردار دیگر
خواب است امشب ماه زیر این پتوها

مجید عابدی

کفر است و غزل آیه‌ی شیطانی چشمت
ای کفر و غزل، مست مسلمانی چشمت

دل، مست عراقی غزل‌های نگاهت
جان، شیفته‌ی سبک خراسانی چشمت

دمساز لبت، رودکی شوق بخاراست
ای شاه جهان، بی سر و سامانی چشمت

من، شروه‌ترین فایز شب‌های جنوبم
زندانی خاقانی شروانی چشمت

عطار نشابوریِ گل‌های بهشتی‌ست
قانون شفای مژه‌درمانی چشمت

گم می‌شود اسطوره‌ی غم‌های تهمتن
در خاطره‌ی سبز سمنگانی چشمت

جمع‌اند مضامین پریشانی و تردید
در کوچه‌ی خیام پشیمانی چشمت

شیرینی فرهاد بخارای خیالی
بلخ است سمرقند غزل‌خوانی چشمت...

تقی سیّدی

یک قطره اشک از چشم‌های او جاری شود سونامی یعنی این 
یک تار از مویش رها باشد تعریف ناآرامی یعنی این 

گل‌پونه‌های وحشی چشمش، شب تا سحر آواز می‌خواند
بغض پر از سوزی که می‌بینی در چه‌چه بسطامی یعنی این

وقتی که گیسو را بپیچاند بر گردنت آن‌گاه می‌فهمی 
«مجموعه‌ای از اعترافات یک آدم اعدامی» یعنی این 

وقت اذان وقتی که می‌آید، می‌بوسدت تا این‌که برخیزی 
در بین ما عشّاق می‌گویند، «بیداری اسلامی» یعنی این 

وقتی تو را با او کسی دیده، حرف شما در شهر پیچیده 
نامت کنار نام او باشد، زیباترین بدنامی یعنی این

کاظم بهمنی

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی
قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!

مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی

من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست
عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی

چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی
هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

یاسر قنبرلو

داد و بی‌داد نکردم که در اندیشه‌ی من
مرد آن است که غم را به گلو می‌ریزد
آخرین مرحله‌ی اوج، فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می‌ریزد

من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی‌ست
دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رسد 
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی‌ست

گوسفندانِ فراوان، هوسِ چوپان است
آن‌چه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قله‌ی استعداد است

شاعر این مساله را خوب به خاطر دارد
که نفس می‌کشد این قشر به جوسازی‌ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی‌نیاز است از این خاله‌زنک‌بازی‌ها 

می‌روم پشتِ همه بل‌که از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می‌روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه‌ی خود

کاظم بهمنی

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم 
بیش از این‌ها از دعای خود توقع داشتم 

بید مجنون کاشتم، فکر تو بودم، خشک شد 
زرد می‌شد مطمئناً کاج اگر می‌کاشتم 

آن که زد با تیغ مکرش گردنم را، خود شمرد 
چند گامی سوی تو بی‌سر قدم برداشتم 

ای شکاف سقف ِبر روی سرم ویران شده 
کاش از آن اول تو را کوچک نمی‌پنداشتم 

آه ِمن دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه‌ام 
داشت می‌آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم