ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علیرضا قزوه

عاشق آن صخره‌هایم، ماه را هم دوست دارم
«کفش هایم کو؟...»  که من این راه را هم دوست دارم

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان‌تر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم

گر چه خارم، گاه‌گاهی راه دارم در گل‌ستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم

عاشقم بر ذکر «یا رحمان» و «یا حنّان» و «یا هو»
ذکر «یا منّان» و «یا الله» را هم دوست دارم

عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم می‌پسندم
سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم

یوسفی گم کرده‌ام چون روزهای عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم

با غریبان زمین هر لحظه در خود می‌گدازم
راستش این غربت جان‌کاه را هم دوست دارم

شنبه‌ها تا جمعه‌ها را داغ‌دار انتظارم
حسرت آن جمعه‌ی ناگاه را هم دوست دارم

گر چه، مرگ - این خلوت نایاب - را هم می‌ستایم
زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم

سیدمحسن خاتمی

چنان درخت خزان‌دیده اشک می‌ریزم
بهار آمده اما هنوز پاییزم...

شراب خورده مستیم و تشنه لب تو
چگونه از هوس بوسه‌ات بپرهیزم؟

اگر چه از کف دریا فروتریم اما
به موج‌های فراگیر درمی‌آویزم

تو مهربانی و با ذره مهر می‌ورزی
و گرنه گرد و غباری حقیر و ناچیزم

غبار روی زمینم و آن‌چنان مغرور
که پیش پای کسی جز تو برنمی‌خیزم

محمدحسین جعفریان

دیشب از چشمم بسیجی می‌چکید
از تمام شب «دوعیجی» می‌چکید

باز باران شهیدان بود و من
باز شب‌‌های «مریوان» بود و من

دست‌‌هایم باز تا آهنج رفت
تا غروب «کربلای پنج» رفت

ادامه مطلب ...

فریدون مشیری

عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده‌ام، بنشین تماشایت کنم

بنشینم و بنشانمت، آن‌سان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را، مهمان لب‌هایت کنم

بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری که بس! غمگین تماشایت کنم

فریدون مشیری

این که این جا گرم آتش‌سوزی است
این همان بی‌روزی دیروزی است

هر که قدرت یافت، اهریمن شود
کی ز اهریمن جهان ایمن شود

تو، از آن خوبی که بی‌زور و زری
زور و زر گر یافتی، کور و کری

چون ستم‌کش‌ها ستم‌گرگشته‌اند
لاجرم آزادگان سرگشته‌اند

فریدون مشیری

آه، ای خوکرده با غم‌های سرد
بی‌گمان این درد، درمان می‌شود
من یقین دارم که آن نامهربان
از خطای خود پشیمان می‌شود

فریدون مشیری

پوزشم را می‌پذیری،
بی‌گمان
عشق با این اشک‌ها، بیگانه نیست
دوستی بذری‌ست، اما هر دلی
در خور پروردن این دانه نیست.

وحشی بافقی

د‌‌ل‌تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دل‌تنگی من نیست

گل‌گشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده‌دلان را سر گل‌گشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

بسیار ستم‌کار و بسی عهدشکن هست
اما به ستم‌کاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی است
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

ژاله اصفهانی

گیاه وحشیِ کوهم، نه لاله‌ی گلدان
مرا به بزم خوشی‌های خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ، خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر
                          زادگاه من کوه است.

ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز می‌شوم مدفون
سرشت سنگی من آشیانِ اندوه است.

جدا ز یار و دیارم، دلم نمی‌خندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه.
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می‌آرد
مرا به گریه میار...

فریدون مشیری

با هم‌این دیدگان اشک‌آلود،
از هم‌این روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبح‌دم، به نسیم،
به بهاری که می‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل‌های‌مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی‌خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم‌مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه‌های بهار
گریه سر می‌دهیم با دل شاد
گریه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها می‌رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده‌ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه‌ای نگشود
مِهر، دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می‌گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش‌ریز
رقص شمشیرهای خون‌آلود!

اژدها می‌گذشت و نعره‌زنان
خشم و قهر و عتاب می‌فرمود.
وز نفس‌های تند زهرآگین،
باد، هم‌رنگ شعله بر می‌خاست،
دود بر روی دود می‌افزود.

هرگز از یاد دشت‌بان نرود
آ‌ن‌چه را اژدها فکند و ربود


اشک در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود

دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!

در بهاری که می‌رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!