ملاک ارزش افراد، نتوان کرد ظاهر را
درون کهنه میپیچند محتاجان، جواهر را
به هر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو
به پای گل منشین، آنقدر که خار شوی
یا به حالت، یا به حیلت، یا به زاری، یا به زور
عاقبت اندر دل سخت تو راهی میکنم
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی، بر ما حرام کردند
ای خداوند! یکی یار جفاکارش ده
دلبر عشوهگر سرکش خونخوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوهی ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس این جا به تو مانند، نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند، نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
سوختگان وارث یکدیگرند
منصب پروانه به من میرسد
ما نمانیم و عکس ما مانَد
گردش روزگار برعکس است
منی که نام شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان میفروشم کرد
رفیق اهل غفلت هر که شد از کار میماند
چو یک پا خفت، پای دیگر از رفتار میماند
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقه روز بینوایی است خدا
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بیگناهم! نیستم
با یک تلنگر میشود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانهام، آنقدر محکم نیستم
خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمیدانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
مگر این شهر قبرستان ندارد
که ما را توی گلدان خاک کردند؟
زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب؟
ما به نمیشویم و تو بدنام میشوی
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
امید که هرگز به دل خوش ننشیند
آنکس که تو را گفت که با ما ننشینی
من آن بخت سپید خود که گم شد سالها از من
کنون در گوشۀ چشم سیاهی کردهام پیدا