ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

صائب تبریزی

ملاک ارزش افراد، نتوان کرد ظاهر را
درون کهنه می‌پیچند محتاجان، جواهر را

صائب تبریزی

به هر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو
به پای گل منشین، آن‌قدر که خار شوی

هدایت طبرستانی

یا به حالت، یا به حیلت، یا به زاری، یا به زور
عاقبت اندر دل سخت تو راهی می‌کنم

لاادری

این‌جا غم محبت، آن‌جا سزای عصیان
آسایش دو گیتی، بر ما حرام کردند

مولانا

ای خداوند! یکی یار جفاکارش ده
دلبر عشوه‌گر سرکش خون‌خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

فاضل نظری

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه‌ی ممنوع ولی لب‌هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس این جا به تو مانند، نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند، نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

لاادری

سوختگان وارث یک‌دیگرند
منصب پروانه به من می‌رسد

لاادری

ما نمانیم و عکس ما مانَد
گردش روزگار برعکس است

محمّدسعید شاد

خدا آن قدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راه‌زن‌ها هم نمی‌بندند راهت را

دو چندان می‌شود زیبایی‌ات وقتی که می‌گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را

به آسانی جهانم را تصرف می‌کنی وقتی
مجهّز می‌کنی با عشوه‌ای حتی سپاهت را

دهانش از تعجب باز می‌ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را

خدا هم مثل من زیبایی‌ات را دوست می‌دارد
و لذّت می‌برد وقتی که می‌بیند گناهت را

نه تنها من فقط گاهی تو را گم می‌کنم در خود
که هر شب شمس گم می‌کرد راه خانقاهت را

لاادری

ادب عشق، تقاضا نکند بوس و کنار
دو نگه چون به هم آمیخت همان آغوش ا‌ست

عطار

منی که نام شراب از کتاب می‌شستم
زمانه کاتب دکان می‌فروشم کرد

غنی کشمیری

رفیق اهل غفلت هر که شد از کار می‌ماند
چو یک پا خفت، پای دیگر از رفتار می‌ماند

سلیم تهرانی

مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقه روز بی‌نوایی ا‌ست خدا

وحشی بافقی – گله‌ی یار دل‌آزار

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را         
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست تو را         
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را         
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

فارغ از عاشق غم‌ناک نمی‌باید بود         
جان من این همه بی‌باک نمی‌یابد بود
ادامه مطلب ...

نجمه زارع

من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم

با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم

مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی‌گناهم! نیستم

با یک تلنگر می‌شود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانه‌ام، آن‌قدر محکم نیستم

خواندی غزل‌های مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمی‌دانم خودم، هم عاشقم هم نیستم

لاادری

مگر این شهر قبرستان ندارد
که ما را توی گلدان خاک کردند؟

میرزا شرف قزوینی

زحمت چه می‌کشی پی درمان ما طبیب؟
ما به نمی‌شویم و تو بدنام می‌شوی

هوشنگ ابتهاج

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

لاادری

امید که هرگز به دل خوش ننشیند
آن‌کس که تو را گفت که با ما ننشینی

لاادری

من آن بخت سپید خود که گم شد سال‌ها از من
کنون در گوشۀ چشم سیاهی کرده‌ام پیدا