ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

لاادری

من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم

قصاب کاشانی

به من بسیار می ماند، نمی‌دانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من

وصال شیرازی

اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود
آخر آن‌جا از هجوم خلق جای ما نبود

لاادری

داشتم یک دل و آن‌ هم به تو کردم تقدیم
بیش از این از من مسکین چه تمنّا داری؟

لاادری

تنها نه همین دلبر من عهدشکن شد
با هرکه دم از عشق زدم دشمن من شد

صائب تبریزی

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ است

شد عمر و نشد سیر، دل ما ز تپیدن
این قطرۀ خون از سر تیغ که چکیده است؟

ما در چه شماریم که خورشید جهان‌تاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

طغرل احراری

گفتم از شرح حدیث عشق، زاهد را چه سود؟
بی‌اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!

میرزا محمدتقی حجه‌الاسلام

به چه عضو تو زنم بوسه، نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چو نشیند درویش

حافظ

می بی‌غش است دریاب، فصلی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد، امید نوبهاری

صائب تبریزی

ره ندارد جلوۀ آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد

شاه نعمت‌الله ولی

از ما کناره کردی، ما با تو در میانیم
با ما تو این‌چنینی، ما با تو آن‌چنانیم

ملک‌الشعرای بهار

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشک و حسد، کمتر بیازارد مرا

زنده در گور سکوتم من، مگر زین بیشتر
روزگار مرده‌پرور، خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مه‌رویان نگه دارد مرا

حافظ

می‌خورد خون دلم مردمک دیده، سزاست    
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم

واقف هندی

یارب چه چشمه‌ای‌ است محبّت که من از آن
یک قطره خوردم و دو سه دریا گریستم

محتشم کاشانی

قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد، وای بر تو که درمان ما رسید