من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
به من بسیار می ماند، نمیدانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود
آخر آنجا از هجوم خلق جای ما نبود
داشتم یک دل و آن هم به تو کردم تقدیم
بیش از این از من مسکین چه تمنّا داری؟
تنها نه همین دلبر من عهدشکن شد
با هرکه دم از عشق زدم دشمن من شد
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است
شد عمر و نشد سیر، دل ما ز تپیدن
این قطرۀ خون از سر تیغ که چکیده است؟
ما در چه شماریم که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
گفتم از شرح حدیث عشق، زاهد را چه سود؟
بیاثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
به چه عضو تو زنم بوسه، نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چو نشیند درویش
می بیغش است دریاب، فصلی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد، امید نوبهاری
ره ندارد جلوۀ آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
از ما کناره کردی، ما با تو در میانیم
با ما تو اینچنینی، ما با تو آنچنانیم
خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشک و حسد، کمتر بیازارد مرا
زنده در گور سکوتم من، مگر زین بیشتر
روزگار مردهپرور، خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگه دارد مرا
میخورد خون دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
یارب چه چشمهای است محبّت که من از آن
یک قطره خوردم و دو سه دریا گریستم
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد، وای بر تو که درمان ما رسید