ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیّدعلی لواسانی

حیرت‌زده شد آینه از من، که چه رنگم؟
یک عمر مرا دید و نفهمید که سنگم!

مهتاب هم از دست من آشفته شد، امّا
تقصیر خودش بود گمان کرد پلنگم

حسین زحمتکش

کشاندت به خواری؟! به رویش نیاور
خطا کرده؟ آری؟ به رویش نیاور

اگر قلب آیینه‌ات را شکسته
تو قدر غباری به رویش نیاور

دل من، اگر سنگ‌دل بود و ساکت
تو که آبشاری به رویش نیاور

اگر شادی هر شبت را گرفته
تو غم را که داری! به رویش نیاور

تو که بار آخر قسم خورده بودی
به رویش نیاری... به رویش نیاور

فاضل نظری

از باغ می‌برند تا چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گُل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مُرده‌ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم‌صحبتی از موج‌خوردن سخت نیست
صخره‌ام، هرچند بی‌مهری کنی، می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست
در خودم آتش به‌پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه، حیرت صدبرابر می‌شود
بی‌سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می‌زیستم

وحشی بافقی

ای دل بی‌جرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال، آرزومندی هنوز

کوه اگر بودی ز جا رفتی، بنازم حوصله
این‌ همه آزردگی داری و خرسندی هنوز

وقت نآمد کز جنون این بند از هم بگسلی
اله اله، بسته آن سست‌پیوندی هنوز

با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی تو را
شرم بادت زین غلامی، بی‌خداوندی هنوز

خنده‌ات بر خود نیامد، پاره‌ای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز

تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود، بس است
این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز

ساده‌دل وحشی که می‌داند تو را احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز

حامد عسکری

مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست
همه با قافیه‌ی عشقْ مصیبت دارند

حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمی‌برید از من

زمین سوخته‌ام، ناامید و بی‌برکت
که جز مراتع نفرت، نمی‌چرید از من

عجب که راه نفَس، بسته‌اید بر من و باز
در انتظار نفس‌های دیگرید از من

خزان به قیمت جان، جار می‌زنید اما
بهار را به پشیزی نمی‌خرید از من

شما هر آینه، آیینه‌اید و من همه آه
عجیب نیست کز این‌سان مکدّرید از من

اگر فروبنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه، تیغ از شما، ورید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من، آشناترید از من

اوحدی

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی
به شرط آن که در آن زلف دل‌ستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز
ضرورت‌ است که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ تو را می‌توان برید از دوست
حدیث عشق رها کن، که سست‌پیوندی


و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین
که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

هزار نامه به خون جگر سیه کردم
هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفکندم
به خشم اگر چه مرا از نظر بیفکندی

ز بندگی به جفایی چه گونه برگردم؟
که گر به تیغ زنی هم‌چنان خداوندی

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی
هنوز تلخ نباشد، که سربه‌سر قندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل
اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی

هلالی جغتایی

ای گل، همه وقت این گل رخسار نماند
وقتی رسد آخر که به‌جز خار نماند

تاراج خزان آید و گلزار نماند

این تازگی حُسن تو بسیار نماند

دائم گل رخسار تو بر بار نماند


دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار

تو یوسف مصری و همه شهر خریدار

سودای تو دارند همه بر سر بازار

بازار تو را هست خریداری بسیار

من صبر کنم تا که خریدار نماند

کوروش کیانی - ایران

کنعان به خواب رفتم و در مصر دیدمت
از کاروان برده‌فروشان خریدمت

شب‌های بی‌شماری از این دست در دمشق
منجر شدی به خوابم و هر شب پریدمت

از دهلی گناه لبت تا عراق شرم
برگونه‌های قرمز جیحون چکیدمت

یونان که حمله کرد به چشمان میشی‌ات
براسب زاگرس به سپاهان دویدمت

وقتی برید موی ترا خنجر عرب
در تار و پود قالی کاشان کشیدمت

باد افاغنه که شبی ریشه تو کند
هم‌چون گیاه مهر به دندان جویدمت

قوم مغول که میل به چشمان گل کشید
در شیون تغزل حافظ خزیدمت

بانوی روز مادر و شب مهربان، وطن
در پرچمی سه رنگ به آتش کشیدمت

پاییز

شاخه با ریشۀ خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویری تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا می‌شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد

در دل باغ چه رازی‌ست که در فصل بهار
باز از زردی پاییز نصیبی دارد
 

سنایی - عاشق نشوید اگر توانید

عاشق نشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید

این عشق به اختیار کس نیست
دانم که همین قدر بدانید

هرگز نبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید

آبِ رخِ عاشقان نریزید
تا آب ز چشم خود نرانید

معشوقه، وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانید

این است رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانید

این است سخن که گفته آمد
گر نیست درست بر نخوانید

بسیار جفا کشید آخر
او را به مراد او رسانید

این است نصیحت سنایی
عاشق نشوید اگر توانید

شهریار - ای وای مادرم

نخستین بار که این شعر را خواندم، به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفتم. پاره‌ای از میانه‌ی شعر را که بسیار شخصی بود حذف کردم. همان جا که ... گذاشته‌ام. این شعر، تصویرهایی دارد که حتم دارم برای همه‌ی ما آشناست.


آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله‌ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می‌خورد
هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بی‌چاره مادرم

ادامه مطلب ...

وحشی بافقی - چه کرده‌ایم؟

جانا چه واقع است؟ بگو تا چه کرده‌ایم؟
با ما چه شد که بد شده‌ای؟ ما چه کرده‌ایم؟


آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی؟

از ما چه کار سرزده بی‌جا؟ چه کرده‌ایم؟


بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم

چون است؟ ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم؟


وحشی به پای دار چو ما را برند خلق

از بهر چیست این همه غوغا؟ چه کرده‌ایم؟