ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شاعری بست نشستهست که باران بزند
ابری از شرق بیاید سوی تهران بزند
هدهدی باز هواییست، کبوتر بشود!؟
پَر کشد تا حَرَمت، سر به سلیمان بزند
مصلحت هست که بد، مست ِ نگاهت باشد؟
جرعه نه، از کَرَمت یک دو سه لیوان بزند
طاق ابروی تو را مرکز تذهیب کند
تاب گیسوی تو را گوشهی قرآن بزند
چه عجیب است که تو فال ِدل ِمن شدهای
طرح آن گنبد بالا، کف فنجان بزند!
بست ِشیرازی ِتو، خادم ِبد میخواهد؟
اشک و جارو بکند، شعر به ایوان بزند؟
من که خوبم، دو سه روزیست دلم میخواهد
آخر ِراه، تو باشی به خیابان بزند
دکترم گفته مریض است، دلش را ببرد
گره بر پنجرهفولاد ِخراسان بزند
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1392 ساعت 00:17
برای گُمشدگان نیز راه نزدیک است
که راه از دلِ بیراهه، گاه نزدیک است
در این زمانه مگر خضرِ راهِ من تو شوی
که در نیامده از چاله، چاه نزدیک است
نگاه کن به خودت توی آینه هر شب
ببین چهقدر به تو قرصِ ماه، نزدیک است
غنیمت است که در عصرِ لنزهایِ فریب
به من دو چشمِ قشنگِ سیاه، نزدیک است
قطارهای سفر روی ریلها خوابند
پیاده میآیم، تا تو راه نزدیک است
من از تمام سفرهایِ بی تو بیزارم
تو خانهات به کدام ایستگاه نزدیک است؟
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 ساعت 23:17
خاموش کردم در سرم سیگار بهمن را
تمرین کنم بار دگر در خود شکستن را
اما نشد از چشمهایش دست بردارم
پایان دهم لبهای سرخ و موی خرمن را
موهای بور و چادری تا نیمه افتاده
در مینوردد خاطراتش هستی من را
(عشق تو پایانی به جز پایان من داشت
پس باز کردی سمت در، آغوش رفتن را)
کمکم خدایا از سر من دست بردار و
توی سر من دفن کن چشمان آن زن را