ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

بهروز یاسمی

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال ردّ پایت
به هر سو می‌کشانم شاخه‌های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هُرم واژه‌ها می‌سوخت
اگر روزی برایت می‌نوشتم التهابم را

و گر نه با هم‌این نامه برایت می‌فرستادم
دو برگ از دفتر اندوهِ بیرون از حسابم را

و یا بی‌پرده و روشن برایت شرح می‌دادم
فقط یک خط ز سرفصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دلِ بی‌اعتقادت باورش می‌شد
که من هم چون تو پنهان می‌کنم از خود، عذابم را

حسین منزوی

او قول داده بود که لیلا نمی‌رود  
مال من است، بی‌ من از این‌جا نمی‌رود

او قول داده بود آدم و حوّاش می‌شویم  
سوگند خورده بود که فرداش می‌شویم

ادامه مطلب ...

علیرضا قزوه

بگذار کسی نداند این دنیا
حکایتش چه بود و
خنده‌ی ماه
آتش کدام منظومه بود
بگذار
کسی نداند این دریا، تمام
اشک گم‌شدگان بود

علیرضا قزوه

به من نمی‌چسبد این فروردین
مادربزرگ‌ها که نباشند
عید مثل یک چای سرد شده است...

علیرضا قزوه

دو کوچه بالاتر از تماشا، بهار شد بال و پر تکاندم
نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم‌ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم
و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس‌تکانی نکرده بودم چه بی‌هیاهو نفس کشیدم
جگرتکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه است شانه‌هایم میان توفان و باد و باران
به دامنم ریخت یک جهان جان، چو شانه را بیش‌تر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم
چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم
سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم
تهی است از هر چه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

مریم جعفری آذرمانی

منم که هر چه که خوبی ا‌ست بیش و کم کردم
اگر چه گاهی از اوقات هم ستم کردم

به پای دیگِ جهنم نشستم و شب و روز
از آتشی که به پا کرده بود کم کردم

به آبِ توبه، تمام بهشت را شستم
بهشت، جای خودم بود پس خودم کردم

همیشه هر چه دلم خواست هیچ‌وقت نشد
همیشه از لج او هر چه خواستم کردم

چنان تمام تنم را به تازیانه گرفت
که اعتراف به کارِ نکرده هم کردم

سلام! خسته نباشی فرشته‌ی مطرود
کنار من بِنِشین تازه چای دم کردم

حمیدرضا برقعی

باز از بام جهان بانگ اذان لب‌ریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

بحرِ آرام دگر باره خروشان شده است
ساحل خفته پر از لولو مرجان شده است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است

با شماییم شمایی که فقط شیطانی است
«دین اسلام نه اسلام ابوسفیانی است»

با شماییم که خود را خبری می‌دانید
و زمین را همه ارث پدری می‌دانید

با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که هم‌کاسه‌ی نمرود شدید

گردباد آتش صحراست بترسید از آن
آه این طایفه گیراست بترسید از آن

هان! بترسید که دریا به خروش آمده است
خون این طایفه این بار به جوش آمده است

صبر این طایفه وقتی که به سر می‌آید
دیگر از خرد و کلان معجزه بر می‌آید

سنگ این قوم که سجیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید

پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذولفقاری ز نیام آمده بیرون اینک

هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر ایوان مدائن به نصیحت گفته است

هان بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان بترسید که طوفان طبس در راه است

یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم
روز خوش بی‌تو ندیدیم به عالم چه کنیم

پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد! دل این قوم برایت تنگ است
 
بانگ هیهات حسینی است رسیده از راه
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم‌الله

سیّداحمد حسینی

خاتون ما
پنج حرف داشت
ولی
حرف نداشت

سیّداحمد حسینی

خودت قضاوت کن
تو بین این همه تنهایی
می‌توانی بخندی؟

سیّداحمد حسینی

سرنوشت من
کاملاً
روشن است
مثل چشم‌های تو

جابر نوری

صبح یک روز، من از پیش خودم خواهم رفت
بی‌خبر با دلِ درویش خودم خواهم رفت

می‌روم تا به می‌خانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آن چه نبایست کنم

بی‌خیال همه کس باشم و تنها باشم
دائم‌الخمرترین آدم دنیا باشم

آن قدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود

ساقیا! در بدنم نیست توان، جام بده
گور بابای غم هر دو جهان، جام بده

برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند