ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
دو کوچه بالاتر از تماشا، بهار شد بال و پر تکاندم
نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم
و چشمها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم
و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم
نفستکانی نکرده بودم چه بیهیاهو نفس کشیدم
جگرتکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم
پر از شکوفه است شانههایم میان توفان و باد و باران
به دامنم ریخت یک جهان جان، چو شانه را بیشتر تکاندم
لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم
چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم
پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم
سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم
نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم
تهی است از هر چه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 07:35