ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا بدیع

من غبطه می‌خورم به درختان خانه‌ات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانه‌ات

در فصل جفت‌گیری فولاد و سنگ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانه‌ات

گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانه‌ات

وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن، میانه‌ات؟

بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانه‌ات

یک مشت کودک‌اند، به دور درخت سیب
انگشت‌های کوچک تو زیر چانه‌ات

در بوسه‌ی تو، بذر تغزل نهفته، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانه‌ات

راس کلاغ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانه‌ات

علی‌رضا بدیع

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه، ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر، رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج، مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست حس کنی
جز میله‌های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یک‌سره دل باخت، بُرده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند ترازوی داد را
آن‌جا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست

سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست

علی‌رضا بدیع

خوش باش دل ای دل! پس از آن چله‌نشینی
افتاده سر و کار تو با ماه‌جبینی

در سیر الی الله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خَلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسه‌ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دل‌خواه عجینی

دل‌واپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقه ی صاحب‌نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آن‌جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟

حالی‌ست مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسه‌ی انگور پس از چله‌نشینی...

علی‌رضا بدیع

به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک... نه ده... که تو را صدهزار بافه‌ی مو
دریغ از این که مرا صدهزار گردن نیست!

تو را چنان که تویی، هیچ شاعری نسرود
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست

(مخاطبان عزیز! این زنی که می‌شنوید،
فرشته‌ای‌ست... که البته پاک‌دامن نیست

که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست
ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

طنین درزدن‌اش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه‌ای این قدر مطنطن نیست)

- خوش آمدی! بنشین! آفتاب دم کردم..
که «چای دغدغه ی عاشقانه‌ی» من نیست

زمانه‌ای شده خاتون! که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد
اگر چه قصه‌ی ما قصه‌ی فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده‌ام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گِله‌ها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست... دشمن کیست...