خسته شدم بس که غزل ساختم
خسته شدم بس که غزل سوختم
خسته شدم بس که تو را گم شدم
خسته شدم بس که تو را باختم
بىتوام و با تو درآمیخته
حاصل یک عمر غزلبازىام
چشم بدت دور، خدا شاهد است
ترس دلم پیش شما ریخته
اى هوس بىخودىام جان نگیر
حال و هواى من و تو جور نیست
من به کس دیگرى آلودهام
اى هوس تازه تو پایان نگیر!
ای که بیتو نفسم تنگ و دلم سنگ و درونم جنگ است
با تو دنیا همه خوشرنگ و خوشآوا و جهان پررنگ است
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصال باشد چه تو آیی چه من آیم
من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو
نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها
عاشق شدهام بر تو، تدبیر چه فرمایی؟
از راه صلاح آیم، یا از ره رسوایی؟
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی، بر ما حرام کردند
سوختگان وارث یکدیگرند
منصب پروانه به من میرسد
ما نمانیم و عکس ما مانَد
گردش روزگار برعکس است
مگر این شهر قبرستان ندارد
که ما را توی گلدان خاک کردند؟
امید که هرگز به دل خوش ننشیند
آنکس که تو را گفت که با ما ننشینی
من آن بخت سپید خود که گم شد سالها از من
کنون در گوشۀ چشم سیاهی کردهام پیدا
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
داشتم یک دل و آن هم به تو کردم تقدیم
بیش از این از من مسکین چه تمنّا داری؟
تنها نه همین دلبر من عهدشکن شد
با هرکه دم از عشق زدم دشمن من شد