ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

لاادری

دست خودت نیست، زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی، پناه ببری، ضعیف باشی
دست ِ خودت نیست، زن که باشی
گه‌گاه حریصانه بو می‌کنی دست‌هایت را...
شاید عطر ِ تلخ و گس ِ مردانه‌اش
لابه‌لای انگشتانت باقی مانده باشد !
دست خودت نیست، زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می‌ریزی
و قناعت می‌کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوش‌بخت باشد
دست ِخودت نیست، زن که باشی
همه‌ی دیوانگی‌های عالم را بلدی

لاادری

تفسیر هر نگاه غزل‌ساز عشق من
باشد برای حافظِ شیـرازِ عشق من

تلفیقی از دمای قم و سوز بندر است
در کُل، نگاه گرم تو، اهوازِ عشق من

لاادری

خسته شدم بس که غزل ساختم
خسته شدم بس که غزل سوختم

خسته شدم بس که تو را گم شدم
خسته شدم بس که تو را باختم

بى‌توام و با تو درآمیخته
حاصل یک عمر غزل‌بازى‌ام

چشم بدت دور، خدا شاهد است
ترس دلم پیش شما ریخته

اى هوس بى‌خودى‌ام جان نگیر
حال و هواى من و تو جور نیست

من به کس دیگرى آلوده‌ام
اى هوس تازه تو پایان نگیر!

لاادری

ای که بی‌تو نفسم تنگ و دلم سنگ و درونم جنگ است
با تو دنیا همه خوش‌رنگ و خوش‌آوا و جهان پررنگ است

لاادری

یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصال باشد چه تو آیی چه من آیم

لاادری

من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو
نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها

لاادری

عاشق شده‌ام بر تو، تدبیر چه فرمایی؟
از راه صلاح آیم، یا از ره رسوایی؟

لاادری

این‌جا غم محبت، آن‌جا سزای عصیان
آسایش دو گیتی، بر ما حرام کردند

لاادری

سوختگان وارث یک‌دیگرند
منصب پروانه به من می‌رسد

لاادری

ما نمانیم و عکس ما مانَد
گردش روزگار برعکس است

لاادری

ادب عشق، تقاضا نکند بوس و کنار
دو نگه چون به هم آمیخت همان آغوش ا‌ست

لاادری

مگر این شهر قبرستان ندارد
که ما را توی گلدان خاک کردند؟

لاادری

امید که هرگز به دل خوش ننشیند
آن‌کس که تو را گفت که با ما ننشینی

لاادری

من آن بخت سپید خود که گم شد سال‌ها از من
کنون در گوشۀ چشم سیاهی کرده‌ام پیدا

لاادری

من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم

لاادری

داشتم یک دل و آن‌ هم به تو کردم تقدیم
بیش از این از من مسکین چه تمنّا داری؟

لاادری

تنها نه همین دلبر من عهدشکن شد
با هرکه دم از عشق زدم دشمن من شد

لاادری

جهان را سیل اشکم گر بَرَد، ویرانه‌ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان، دیوانه‌ای کمتر

ز بس پیمانه پیمودی، شکستی جمله پیمان‌ها
نداری تاب ای پیمان‌شکن، پیمانه‌ای کمتر

لاادری

نه سزاوار حَرَم، نه لایق بت‌خانه‌ام
در خراب‌آباد دنیا، جغد بی‌ویرانه‌ام

فرقم از سرکوب محنت، یک نَفَس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم، ریخت بر سر، خانه‌ام

بس که هرگز پُر ندیدم، جام عیش خویش را
باورم ناید که پُر خواهد شدن پیمانه‌ام

من نباشم رونق عشق و محبت می‌رود
تیشه‌ی فرهادم و بال و پر پروانه‌ام