ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

بهمن صباغ‌زاده

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چین گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم

چون‌آن بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب، تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم

بهای بوسه‌اش را نقدِ جان می‌آورم بر لب
در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

به قول «منزوی» زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم

غزل‌هایم بلاگردان این یک بیت حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

«مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بُستانی و شمشاد چمن دارم»

اسماعیل محمدپور

مثل بهار، سفره‌ی رنگین تازه‌ای
بارانی و لطافت غمگین تازه‌ای

مانند سیب، رنگ هوس‌های آدمی
حوّای نوبرانه‌ی برچین تازه‌ای

ییلاقی شکوه عسل‌های چارفصل
کندوی دیلمانی شیرین تازه‌ای

لبریز از شگفت معانیِّ کهنه‌ای
سرشار از شکوه مضامین تازه‌ای

هر چند دل‌سپرده‌ی آغوش دیگری
هر چند سرسپرده‌ی بالین تازه‌ای

دل می‌بری شبیه خدایی که نیستی
کفری ولی پیامبر دین تازه‌ای

دعوت اگر کنی همه‌ی عاشقان شهر
ایمان می‌آورند به آیین تازه‌ای

بهمن صباغ‌زاده

برادر! خون تو از سینه‌ی من می‌زند بیرون
بمان در خانه‌ات، جلاد گردن می‌زند بیرون

سپر برداشتن را گازِ اشک‌آور نمی‌فهمد
زِرِه سودی ندارد، تیر از تن می‌زند بیرون

نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران
که امشب شیر هم خود را به مُردن می‌زند بیرون

چرا «دست محبت سوی کس یازی در این سرما»؟
که از هر آستینی دستِ دشمن می‌زند بیرون

«زمستان است» و شب «بس ناجوانمردانه سرد است، آی...»
نفس در سینه فریاد است و بهمن می‌زند بیرون

تو ماندی «در حیاط کوچک پاییز در زندان»
و رخش از «خوان هشتم» بی‌تهمتن می‌زند بیرون

مهدی غفوری

چشم شاعرکُش ندیدی، حرف من مفهوم نیست
در حوالیِ شما، شاعرکشی مرسوم نیست

شد سپاهی کشته‌ی چشمان چون اهریمن‌اش
چند تَن دیگر به کشتن می‌دهد معلوم نیست

هر چه من اصرار کردم دور شو از این دو چشم
باز می‌گویی که این بانو، سپاه روم نیست!

عقل لامذهب به حرفم گوش کن عاشق نشو
این دو چشم قهوه‌ای آن قدر هم معصوم نیست

می‌کُشد آخر تو را با طعنه می‌گویی به من
هر که در راه نگارش جان دهد مرحوم نیست