ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
برادر! خون تو از سینهی من میزند بیرون
بمان در خانهات، جلاد گردن میزند بیرون
سپر برداشتن را گازِ اشکآور نمیفهمد
زِرِه سودی ندارد، تیر از تن میزند بیرون
نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران
که امشب شیر هم خود را به مُردن میزند بیرون
چرا «دست محبت سوی کس یازی در این سرما»؟
که از هر آستینی دستِ دشمن میزند بیرون
«زمستان است» و شب «بس ناجوانمردانه سرد است، آی...»
نفس در سینه فریاد است و بهمن میزند بیرون
تو ماندی «در حیاط کوچک پاییز در زندان»
و رخش از «خوان هشتم» بیتهمتن میزند بیرون