ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چشم شاعرکُش ندیدی، حرف من مفهوم نیست
در حوالیِ شما، شاعرکشی مرسوم نیست
شد سپاهی کشتهی چشمان چون اهریمناش
چند تَن دیگر به کشتن میدهد معلوم نیست
هر چه من اصرار کردم دور شو از این دو چشم
باز میگویی که این بانو، سپاه روم نیست!
عقل لامذهب به حرفم گوش کن عاشق نشو
این دو چشم قهوهای آن قدر هم معصوم نیست
میکُشد آخر تو را با طعنه میگویی به من
هر که در راه نگارش جان دهد مرحوم نیست
آفرین. عالی.